نمایشنامه زوج آزاد The Open Couple که داریو فو آن را با همکاری همسرش، فرانکا رامه نوشته است، به زبان طنزبه وضعیت زنان در جامعه ایتالیا میپردازد، جامعهای که هم نظام اجتماعی که زنان در آن زندگی میکنند، و هم ایدئولوژی غالب آن را مردان تعیین میکنند.
این نمایشنامه برای اولین بار در سیام نوامبر 1983 در Teatro communale di Monfalcone در شهر تِریست، ایتالیا با بازی فرانکا رامه و نیکولا دِ بواُنو و کارگردانی داریو فو اجرا شد.
این هم چند خطی از این نمایشنامه خندهدار و تاملبرانگیز و به فاصلهگذاری برشتی هم که توجه دارید:
فضای داخلی یک آپارتمان یک مرد در سنین چهل دارد به در دستشویی میزند. صورتش با یک نور موضعی روشن میشود.
مرد: آنتونیا، احمق نشو. بیا بیرون. یه چیزی بگو. چیکار داری میکنی؟ گوش کن- ممکنه حق با تو باشه، تقصیر من بود- ولی لطفا بیا بیرون. در رو باز کن.
درباره مشکلمون حرف میزنیم- قبوله؟ یا عیسای مسیح، چرا هر چیزی رو به تراژدی تبدیل میکنی؟ نمیشه مثل آدمای منطقی در مورد مشکلمون به توافق برسیم؟ (از سوراخ کلید نگاه میکند) نقشهات چیه؟ تو دیوونهای و اصلا اهمیت نمیدی- مشکل تو اینه.
یک زن در کنار صحنه پدیدار میشود. او هم روشن میشود. بقیه صحنه در تاریکی است.
زن: زن دیوونه بیعاطفهای که اونجاست – در واقع توی دستشویی است- منم. آن شخص دیگر، مردی که سر من هوار میکشد و التماس میکند که کار احمقانهای نکنم – شوهر من است.
مرد: (به صحبت کردن ادامه میدهد، گویی که زن درون دستشویی است) آنتونیا لطفا بیا بیرون.
زن: من دارم کلی قرص میخورم، موگادون، اوپتالیدون، فمیدول، ورونال، سیبالجینا، چهارتا شیاف نیسیدین تریتِیت- همهاش را از هم راه دهان.
زن: شوهرم قبلا یک آمبولانس خبر کرده، اونا در رو میشکنن.
مرد: تیم کمکهای اولیه هم تو راهه. اونا در رو از پاشنه درمیارن. یاعیسای مسیج - این سومین باره.
زن: چیزی که در درمان اورژانس نمیتوانم تحمل کنم؛ خالی کردن و شستشوی معده آدمه. اون لوله لعنتی از گلوتون پایین میره- و بعد حالت منگیی که برای روزها درش هستی و نگاهای عذابآوری که هر کی بهت میندازه. گفتن این حرفای ابلهانه مبهم – فقط برای اینکه چیزی گفته بشه. و بعد البته اونا منو وادار میکنن که برم پیش روانشناس- ببحشید روانکاو.
یه کثافت که اونجا میشینه و در حالیکه پیپ توی دهنشه، دو ساعت بدون یک کلمه حرف زدن به آدم زل میزنه، و بعد یکدفعه میگه: "لطفا، گریه گن، گریه کن!"
مرد: آنتونیا، یه چیزی بگو، حداقل یه آه و نالهای بکن. تا دست کم بفهمم در چه "استیجی" هستی. دارم میمیرمها، دیگه منو نمیبینیها (خم میشود و از میان سوراخ کلید دزدانه نگاه میکند).
زن: در حقیفت این اولین باری نیست که خواستم بمیرم.
مرد: آنتونیا! قرصهای زرد رو نخوریها. اونا مال ٱسم من هستن.
زن: یه دفعه دیگه، سعی کردم از پنجره بیرون بپرم. درست موقعی که داشتم، دورخیز میکردم، من رو گرفت (زن به روی لبه پنجرهای میپرد که به روی صحنه آورده شده است .مرد قوزک پایش را میگیرد. چراغها با حداکثر شدت روشن میشوند)
مرد: لطفا بیا پایین، بله حق با توست – من یک پدرسوخته هستم، ولی بهت قول میدم این آخرین باری باشه که تو رو توی همچین موقعیتی قرار میدم.
زن: فکر میکنی بهت محل سگ میذارم؛ نمیتونی بفهمی که به روابط نامشروعت، و معشوقههای ابلهت علاقه ندارم؟
مرد: منظورت اینه که اگه اونا باهوش بودن- خیلی اهمیت نمیدادی؟ بذار در این مورد روی زمین صحبت کنیم. بیا پایین.
زن: گور پدرت. میخام بپرم.
مرد: نه.
زن: بله!
مرد: اول من قوزک پات رو میشکنم.
زن: آخ! (از پنجره پایین میآید. شوهرش به او یک چوب زبر بغل میدهد).
زن: (خطاب به تماشاگران) و اون واقعا قوزک پام رو شکست، این کودن.
یک ماه پام تو گچ بود! و همه ازم میپرسیدند: "داشتی اسکی میکردی؟" خدایا چقدر عصبانی بودم. (در حالیکه میلنگد، چوب زیر بغل را کنار میگذارد، و از کشوی میز یا قطعه دیگر مبلمان، اسلحهای بیرون میآورد).
زن: دفعه دیگر سعی کردم خودم رو با تیر بزنم -
مرد: نه، لعنتی، وایسا! (مرد حرکتی میکند تا جلوی زن را بگیرد)، این اسلحه جواز نداره، میخای بازداشت بشم.
زن: (زن با تماشاگران صحبت میکند، گویی که درگبر این عمل نیست) همیشه دلیل اینکه میخاستم بمیرم، یک چیز بود. اون دیگه من رو دوست نداشت. و هر بار که از آخرین رابطه نامشروع شوهرم خبردار میشدم. مصیبت به بار مبومد...
۱ نظر:
عالی بود. دوستش داشتم. به ویژه شیوه روایتش را
ارسال یک نظر