۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

چرا انتخابات واقعا مسابقه زیبایی هم هست؟ (یک)


 مت ایردیل Mat Iradale

 هنگامی که برای اولین بار پیشنهاد دادن حق رای به زنان مطرح شد، دیدگاه مسلط در میان برخی از مردان این بود که زنان صرفا به خوش‌قیافه‌ترین نامزدها رای خواهند داد و نه بهترین نامزد برای نمایندگی حوزه و کمک به اداره آن این دیدگاه‌های جنسیت‌گرا را اکنون بی‌ربط و یاوه می‌دانند، و این چنین هم باید باشد، اما به خاطر اینکه نه تنها زنان بلکه مردان نیز نامزدهای سیاسی‌شان را بر حسب ظاهرشان انتخاب می‌کنند!

نتیجه‌گیری غالب در بازبینی اخیری که روانشناسان شناختی کریستوفر اولیویا و آلکساندر تودوروف از نوشته‌های مربوط انجام داده‌اند، نیز همین است.

این پژوهش که بررسی‌ها از 30 سال قبل تا کنون را بازبینی کرده است، نشان می‌دهد که داوری سریع درباره صفات شخصیت نامزدهای سیاسی منحصرا بر اساس ظاهر آنها می‌تواند موفقیت انتخاباتی آنها را پیش‌بینی کند.

در یکی از این بررسی‌ها که به همراه روانشناس چارلز بالیو انجام شده بود، تودوروف نشان داد که داوری درباره کفایت افراد که در 100 میلی‌ثانیه قرارگیری در معرض چهره‌های برندگان و صعودکنندگان در انتخابات برای فرماندار در پیش‌بینی نتایج انتخابات به همان اندازه داوری‌های بر اساس قرارگیری نامحدود دقیق است.

در تجربه متفاوتی، بالیو و تودوف نشان دادند که واداشتن مشارکت‌کنندگان به داوری در عرض 2 ثانیه بر دقت پیش‌بینی‌ آنها اثری نمی‌گذارد. هدف از این تجربیات این بود که نشان دهد ادراک کفایت ممکن است به سرعت و به راحتی بدون هیچ قصدی انجام گیرد، و آنچنانکه اولیویا و تودوروف می‌گویند، این یافته‌ها بیانگر آن است که رای دادن افراد به شدت تحت تاثیر ظاهری نامزدی است که قرار است انتخاب شود، و نه تجربه، توانایی‌ها، اعتقادات و غیره. با توجه به اهمیت انتخاب نامزدهای سیاسی، این یافته‌ها ممکن است بیانگر نارسایی در شیوه تصمیم‌گیری عقلانی ما باشد. اما دقیقا چگونه چنین پدیده‌‌ای رخ می‌دهد؟

متاسفانه به نظر می‌رسد که ما به سادگی از لحاظ ذهنی به ابزارهای لازم برای پرداختن به پیچیدگی‌های برگزیدن یک نامزد انتخاباتی مجهز نیستیم.

رای‌دهندگان در فرآیند انتخابی نه تنها لازم است به سبک سنگین کردن طیفی از موضوعات مهم – مذهب، اقتصاد، اخلاقیات، مسائل اجتماعی، بین‌المللی و ملی- بپردازند، بلکه با سیلی از اطلاعات از روزنامه‌ها، رادیو، تلویزیون و اینترنت مواجهند که باید آنها را فیلتر، رمزبندی، سازمان‌دهی، حفظ و بعد بازیابی کنند. رای‌دهنگان با اطلاعات اشباع می‌شوند، و آنطور که این پژوهشگران توضیح می‌دهند: "حوزه روانشناسی شناختی به ما می‌آموزد که ذهن هنگام مواجهه با اطلاعاتی که بیشتر از حدی است که در حد توان (یا انتخابش) برای پردازش است، به تصمیم‌گیری ساده با اتکا بر قواعد ساده یا سرانگشتی (heuristics)، گرایش دارد.

برخی از این قواعد ساده کاملا عقلانی هستند، برای مثال اعتقاد به اینکه گرایش حزبی یک نامزد  پیش‌بینی‌کننده مناسبی برای دیدگاه‌های یک نامزد درباره بسیاری از موضوعات است، اما برخی دیگر این قواعد مانند اساس قرار دادن ظاهر نامزد انتخاباتی برای تصمیم‌گیری درباره او کاری بی‌ربط است، و ما را " به مورد تردید قراردادن برداشت وجود رای‌دهنگان عقلانی" می‌گشاند. 


نتیجه‌گیری پایانی اولیویا و تودوروف بی‌ابهام است: "گرچه حوزه‌های علوم سیاسی و اقتصاد انتخاب همگانی عموما رای‌دهندگان را تصمیم‌گیران پیچیده و عقلانی فرض کرده‌اند که اشارات سطحی نمی‌تواند بر گرایش آنها تاثیر بگذارد، بازبینی نوشته‌ها در این مقاله نتیجه معکوس را به دست می‌دهد."

اما تنها چهره ظاهری نیست که اثری ناخودآگاه بر توانایی ما بر تصمیم‌گیری عقلانی می‌گذارد. یک بررسی اخیر دیگر، که بوسیله روانشناسان اجتماعی جوشوآ آکرمن، جان بارف و کریستوف رنوکرا انجام شده است، به این نتیجه رسیده است که خصوصیات فیزیکی اشیای اتفاقی ممکن است اثری قدرتمند، اما عموما نامحسوس، بر تصمیم‌گیری‌های ما داشته باشد....

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

مرگ در صفحه اول


تام هنگان
آستانه برای منتشر کردن تصاویر دهشتناکی مانند تصاویر مرگ معمر قذافی با وجود اینترنت و رسانه‌های اجتماعی پایین آورده شده است، و دیگر مانند گذشته تصمیم‌گیری در این مورد در انحصار گروه کوچکی از روزنامه‌نگاران حرفه‌ای نیست.

  تکه فیلم ویدئویی حاوی تصاویر مرتعش از آخرین لحظات قذافی چنان پایان تاثیرگذاری برای نبرد چند ماهه بر ضد دیکتاتور سابق به حساب می‌‌آمد که بسیاری از ایستگاه‌های تلویزیونی در سراسر جهان اغلب بخش‌های این فیلم را پخش کردند.

نشان دادن تصاویر شخصی در سکرات مرگ در اتاق‌های خبر یک مورد ممنوع به حساب می‌آمده است، اما حتی این ممنوعیت در برابر فشار انتشار فوری اینترنتی- به مدد تلفن‌های همراه دوربین‌دار- و در دسترس بودن فزاینده تصاویر خبری خشن دارد کنار گذاشته می‌شود.

 کلی مک‌براید، کارشناس اخلاق در مرکز آموزش روزنامه‌نگاری انستیتوی پوینتر در سنت پترزبورگ در فلوریدا می‌گوید: "در طول 10 سال گذشته استانداردهای جوامع به سمت امکان دادن به انتشار تصاویر وحشتناک‌تر گرایش پیدا کرده است."

به گفته او در حال حاضر در بسیاری از موارد سازمان‌های خبری مسئله عمده چگونگی انتشار یک تصویر با خشونت عریان، اما باارزش از لحاظ خبری، است، نه اینکه اصولا چنین تصویری را باید منتشر کرد یا نه.

ایوور گابر، استاد روزنامه‌نگاری سیاسی در دانشگاه سیتی در لندن در این باره می‌گوید: "دبیران خبر کاملا آگاه هستند که چنین تصاویری به هر حال در دسترس افراد قرار دارد."

تصاویر تاریخی

استیون بارت استاد ارتباطات در دانشگاه وست‌مینیستر لندن می‌گوید : "شکی در استفاده از این تصاویر وجود ندارند. این تصایر رویدادی به‌یادماندنی در تاریخ جهان بودند."

نشان دادن این فیلم به خصوص در لیبی و خاورمیانه اهمیت داشت، زیرا نبود چنین شاهد تصویری از مرگ بن‌لادن باعث شد بسیاری از مردم منطقه در مورد اینکه رهبر القاعده واقعا کشته است، ابراز تردید کنند.

حیات علوی، استاد مطالعات خاورمیانه در کالج نیروی دریایی آمریکا در نیوپورت ردآیلند در این باره می‌گوید: "بعید می‌دانم اکثریت لیبیایی‌ها و احتمالا مردم منطقه اعتراضی به پخش این تصاویر داشته باشند."

بسیاری از ایستگاه‌های تلویزیونی در اروپا و آمریکا هنگام پخش کردن ویدئوی مرگ قذافی  هشدارهای روشنی درباره ناراحت‌کننده بودن تصاویری که قرار بود نمایش داده شود، دادند.

ایستگاه‌های تلویزیونی اصلی در اسپانیا و بلژیک پیش از پخش این ویدئو هشداری به تماشاگران ندادند، اما کانال آلمانی ZDF در برنامه خبری اصلی عصرگاهی‌اش چند تصویر از این ویدئو را نشان داد، و بعد اعلام کرد: "تصاویری دیگری هم وجود دارند، ولی ما قصد نداریم آنها را نشان دهیم- چرا که مسئله منزلت انسانی مطرح است."

هیچ روزنامه عمده‌ای در آمریکا تصاویر مرگ قذافی را در صفحه اول خود چاپ نکرد. از 424 روزنامه پیمایش‌شده بوسیله Newseum، یک موزه روزنامه‌نگاری در واشنگتن، تنها حدود دوجین آنها تصاویر نزدیک به مرگ یا پس از مرگ قذافی را در صفحه اول منتشر کرده بودند.

برعکس روزنامه‌های دیلی‌تلگراف، گاردین و سان در لندن این عکس‌های وحشتناک را به صفحه اول فرستادند. وب‌سایت گاردین با یک مقاله در بخش مخالف سردبیر (op-ed) با عنوان "حتی معمر قذافی هم مستحق مرگی باحرمت بود" تعادلی در موضع روزنامه ایجاد کرد.

روزنامه کوریر دلا سرا چاپ میلان ایتالیا عکسی از قذافی مرده را که خون از سینه برهنه‌اش سرازیر بود، چاپ کرد. روزنامه دو مورگان در بروکسل بلژیک صفحه اول تابلوئیدش را با تصویری از قذافی آشفته در آستانه مرگ، با نقل قول "مردم عاشق من هستند"، پوشاند.

روزنامه‌های آلمان از تلویزیون ZDF محتاط‌تر بودند و تنها چند تصویر خون‌آلود از دیکتاتور سابق را چاپ کردند. صفحه‌های اول روزنامه‌های فرانسوی تقریبا نصف به نصف میان رویه محتاطانه و رویه غیرمحترمانه تقسیم شده بود.

لوموند در پاریس عکس سیاه و سفید کوچکی را در صفحه دومش از جنازه نیمه‌برهنه قذافی که در شهر مسراته به نمایش گذاشته بود، چاپ کرد، در مقابل روزنامه ال پاییس در مادرید اسپانیا همان تصویر را در ابعاد بزرگ و به صورت تمام‌رنگی در صفحه اول چاپ کرد.

افزایش تحمل نسبت به تصاویر ناگوار

مک‌براید می‌گوید: "تحمل نسبت به تصاویر ناگوار به این علت افزایش یافته است که شمار افراد بیشتر از حد انتظار ما این تصاویر را روی اینترنت جستجو می‌کنند. بنابراین هنگامی که این تصاویر را بوسیله روزنامه‌ها منتشر می‌شوند، کمتر باعث برآشفتگی افراد حق به جانب می‌شود."

با این وجود به گفته او هنوز عامل اصلی کنترل‌کننده انتشار تصاویر تکان‌دهنده در رسانه‌ها واکنش مخاطبان است.

او می‌گوید مخاطبان آمریکایی کمترین تحمل را نسبت به تصاویر خبری حاوی خشونت عریان دارند، علیرغم اینکه میزان بالای خشونت در فیلم‌های سینمایی در این کشور پذیرفته می‌شود. وضعیتی که به گفته مک‌براید تناقضی عجیب است.

با این که همه کارشناسان رسانه‌ای می‌گویند دبیران باید مجموعه‌ای از عوامل را هنگام تصمیم گیری برای انتشار تصاویر دارای خشونت عریان در نظر داشته باشند، بنت تاکید می‌کند که عامل اصلی در هر ارزیابی اخلاقی قصد سردبیر برای انتشار این تصاویر است.

او می‌گوید: "اگر قصد سردبیر غلوکردن، به حداکثر رساندن تکان‌دهندگی و دهشت باشد، کاری غیرقابل‌قبول است."

سردبیران باید این سوال را مطرح کنند که ارزش خبری تصویر چقدر است، آیا انتشار این تصویر به هر نحوی مخاطبان نشریه آسیب می‌زند و اینکه آیا نشریه می‌تواند مطالب جایگزینی برای انتشار پیدا کند که نگرانی‌های اخلاقی کمتری برانگیزد.

 او می‌گوید: "عوامل بسیاری وجود دارد که از یک نشریه تا نشریه دیگر متفاوت هستند و مشکل است قواعدی را برای چگونگی برخورد با این تصایر نوشت. اتاق‌های خبر باید در معرض این روند پرسش قرار گیرند و خودشان پاسخ را پیدا کنند."

منبع: رویترز

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

I am the place / where creation is working itself out



مشهورترین شاعر سوئد، توماس ترانسترومر، 20 سال پس از سکته مغزی که باعث محدودیت شدید سخن گفتن و حرکتش شد، اما به قدرت نویسندگی‌اش خللی وارد نیاورد، برنده جایزه نوبل ادبیات 2011 شد.
جایزه   نوبلادبیات به خاطر مجموعه آثار این شاعر 80 سال به او اهدا شد. اشعار فراواقعی اما تغزلی او در ابتدا بر مبنای خاطراتش از تابستان‌های طولانی در جزیره‌‌ای در خارج استکهلم بود، اما به تدریج و از هنگام سکته مغزیش در 1990 تیره‌تر و شخصی‌تر شد.

خبر اهدای جایزه 10 میلیون کرونری (1.45 میلیون دلاری) نوبل ادبیات به یک تبعه سوئد پس از بیش از سی سال از 1974 به گرمی مورد استقبال سوئدی‌های قرار گرفت؛ دستاوردهای فرهنگی سوئد به جز محبوبیت نویسندگان جنایی‌اش هنینگ مانکل و استیگ لارسن و گروه موسیقی آبا در دهه 1970 ندرتا در صحنه جهانی شناخته شده است.

ترانسترومر هر سال از 1993 به بعد نامزد این جایزه بوده است.

پیتر انگلاند، دبیر دائمی آکادمی سوئد، ترانسترومر را "یکی از برجسته‌ترین شاعران امروز جهان" نامید.
انگلاند گفت کار ترانسترومر عواطفی قوی را بیانی موجز در اشعاری با پرداخته ماهرانه بیان می‌کند.

ترانسترومر در 15 آوریل 1931 در استکهلم از مادری معلم و پدری روزنامه‌نگار به دنیا آمد. اثر او با نام "17 شعر" در سال 1954 یکی از محبو‌ب‌ترین آثار ادبی آن دهه شد. او پس از تحصیل در رشته روانشناسی اوقات را میان کار به عنوان یک روانشناس و نوشتن تقسیم کرد.

مجموعه آثار ترانسترومر به بیش از 60 زبان ترجمه شده است.

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

شناخت استیو جابز: پشت چهره یک دوراندیش


استفانی پاپاس 

مرگ استیو جابز  در چهارشنبه 5 اکتبر (13 مهر) موجی از تسلیت و بزرگداشت را برانگیخت.

صفحات یابود روزنامه‌ها او را انسانی "دوراندیش" و "هنری فورد صنعت کامپیوتر" خواند، طرفدارانش به فروشگاه‌های اپل هجوم آوردند تا برای بزرگداشت او یادداشت، دسته گل و سیب‌های واقعی بگذارند.

مشکل است سوگواری از این نوع را برای سایر مدیران شرکت‌ها تصور کرد- آیا مرگ رئیس جنرال الکتریک یا اکسون موبایل 10000 توئیت در ثانیه را ایجاد خواهد کرد؟- اما جابز ترکیبی از زیرکی، کارآفرینی و بازاریابی داشت که کاملا به اپل و فراورده‌هایش مربوط بود

 اما اینکه چگونه فرد آینده‌نگری مانند جابز به وجود می‌آید، هنوز جزو اسرار است.

دانشمندان علوم اجتماعی می‌گویند استعدادهای افرادی مانند جابز نه کاملا ذاتی است و نه کاملا اکتسابی، بلکه ترکیبی از این دو است. و با اینکه هوش عامل مهمی است، خلاقیت و جاذبه شخصی هم در ایجاد چنین افراد اهمیت دارد.

زاک هامبریک، روانشناس دانشگاه ایالتی میشیگان، در این باره می‌گوید: "در موفقیت افرادی مانند استیو جابز، هم  مجموعه‌ای توانایی‌های فکری و شخصیتی او مطرح بود  و هم محیطی که او برای خود انتخاب کرده بود."

هامبریک می‌گوید: "در اینجا فرآیندی پویا (دینامیک) وجود دارد. او دور و بر خودش را با افرادی بسیار هوشمند پر کرده بود که تفکر، خبرگی و دانش او را ارتقا می‌دادند."

توانایی‌های مغزی

به گفته هامبریک چگونگی ایجاد افراد با استعدادهای فوق‌العاده مباحثه‌ای درازمدت در روانشناسی بوده است. یک دیدگاه در این مورد این است که چنین افرادی استعدادهای ذاتی دارند که آنها را به مدارج بالا می‌برد. گروهی دیگر از روانشناسان معتقدند که پشتکار و تجربه نقش بیشتری نسبت استعدادهای ذاتی در موفقیت این افراد دارد.

احتمالا پاسخ در میانه این دو عقیده قرار دارد. به گفته هامبریک اهمیت پشتکار "غیرقابل‌انکار" است. او می‌گوید: "دستیابی به مدارج بالای کارکرد هیچگاه بدون دست کم ده سال تمرین و آمادگی به دست نمی‌آید."

اما یک بررسی منتشر شده در جورنال Psychological Science در سال 2007 نشان داد که در میان هوشمندترین افراد، تفاوت اندکی در میزان هوش ممکن است تعیین کننده موفقیت فرد باشد. در این بررسی که  بوسیله دیوید لوبینسکی، روانشناس دانشگاه وندربیلت و همکارانش انجام شد،
 موفقیت درازمدت در میان افردی که در 13 سالگی در بالاترین صدک در امتحان ریاضی SAT (آزمون استاندارشده برای پذیرش در کالج در آمریکا) قرار داشتند مورد مقایسه قرار گرفت. این پژوهشگران نشان دادند که 13 ساله‌هایی که در این آزمون در صدک 99.9 قرار دارند، نسبت به همردیفان خود در صدک 99.1، 18 برابر بیشتر احتمال داشت دکترای ریاضیات یا علوم بگیرند.

با این وجود هامبریک و همکارانش نشان داده‌‌اند که حتی در میان افراد با پشتکار بالا، هوش ذاتی افراد باعث ایجاد تفاوت در میزان کارکرد خواهد شد.

این پژوهش که در جورنال "مسیرهای فعلی در علم روانشناسی" منتشر شده است، نشان می‌دهد که حتی در میان باتجربه‌ترین نوازندگان، آنهایی که نمره بالاتری در توانایی حافظه کاری می‌گیرند، در نواختن یک قطعه موسیقی جدید بهتر عمل می‌کنند.

هامبریک می‌گوید حافظه کاری مانند "صفحه رومیزی" مغز است. حافظه کاری که با هوش کلی فرد پیوند نزدیکی دارد، میزان توانایی مغزی است که یک فرد می‌تواند به طور آگاهانه به پردازش اطلاعات اختصاص دهد. برای مثال در مورد دشیفرکردن (sight-reading) نت‌های موسیقی بوسیله یک نوازنده، حافظه کاری به شخص امکان می‌دهد در حالیکه دارد یک نت را می‌نوازد، نت‌های بعدی روی صفحه را هم بخواند.

 هامبریک و همکارانش دریافتند که بدون توجه به اینکه فرد چقدر تجربه کاری دارد، ظرفیت حافظه کاری تعیین کننده 25 درصد تفاوت در دشیفر کردن در میان نوازندگان است. از آنجایی که هوش و حافظه کاری به شدت تحت تاثیر ژنتیک فرد هستند، پیام کلی این تحقیق این است  که همه چیز به مغز فرد بازمی‌گردد.

هامبریک می‌گوید: "استعدادها و توانایی‌های پایه‌ای فرد احتمالا تعیین کننده حداکثر میزان کارکردی است که او می‌تواند به آن دست یابد. و گرچه تمرین و پشتکار نقش بزرگی در میزان کارکرد فرد دارند، اما تاثیر توانایی‌های ذاتی بالاتر و فراتر از آنهاست."

خلاقیت و شخصیت

هوش و حافظه کاری ممکن است با یک خصوصیت مشهور دیگر جابز هم مرتبط باشند: خلاقیت. به گفته هامبریک افرادی که حافظه کاری قویی دارند، گرایشی به خلاق بودن هم دارند، گرچه معلوم نیست که کدامیک از این دو خصوصیت علت ایجاد دیگری است. احتمال دارد که حافظه کاری با دادن "فضای کاری" ذهنی بیشتر برای نگهداری ایده‌ها و ایجاد پیوندهای جدید میان آنها بر خلاقیت تاثیر بگذارد.

اما هوش و حافظه کاری همه ماجرا نیستند.

 هامبریک می‌گوید: "همه ما احتمالا  افرادی هوشمند را می‌شناسیم که توانایی بالایی در خصوصیتی به نام "هوش سیال" را دارند، یعنی توانایی حل مسائل جدید، فکر کردن و استدلال به طور تحلیلی، و در عین حال افرادی خلاق هم نیستند."

در اینجاست که پای شخصیت به میان می‌آید. جابز از بسیاری جهات شخصی سخت‌گیر و پرتوقع بود. همکار او جف راسکین زمانی گفته بود او می‌توانست "پادشاهی عالی برای فرانسه باشد." جابز تصویر خودش (و نیز اپل) را به شدت تحت کنترل داشت و روزنامه‌نگارانی که اخبار اپل را گزارش می‌کردند، جابز را "آدمی بدعنق و حساس" توصیف می‌کردند.

اما جابز همچنین بعدی غیرمعمول در شخصیتش داشت؛ او از ذن‌‌-بودیسم الهام می‌گرفت، در دوران جوانی مواد توهم‌زا را تجربه کرده بود و به خاطر دیدار یک اشرام در هند تحصیلاتش در کالج را رها کرده بود. جابز زمانی درباره بنیانگذار مایکروسافت و رقیبش، بیل گیتس گفته بود: "بهترین آرزوها را برای او دارم، واقعا دارم. فقط به نظر من او و مایکروسافت یک کمی تنگ‌نظر هستند. اگر او در دوران جوانی یک بار اسید (ال اس دی) بالا انداخته بود یا کارهایش را ول کرده بود به اشرامی در هند رفته بود، احتمالا دیدگاهی بلند‌نظرانه‌تر پیدا می‌کرد."

در این گفته جابز ممکن است نکته‌ای نهفته باشد. یک بررسی اخیر نشان داد که حتی مصرف یک دوز قارچ‌های توهم‌زا ممکن است به  طور دائم شخصیت را تغییر دهد و افراد دیدی گشوده‌تر به تجربه‌های جدید دهد. به گفته کاترین مک‌لین، پژوهشگر پست‌دکترال در دانشکده پزشکی دانشگاه جانز هاپکینز، شخصیت "گشوده" با خلاقیت ارتباط دارد.

 البته مقصود مک‌لین این نیست که تجربه جابز با توهم‌زا باعث عظمت او شد. او می‌گوید: "افراد زیادی در سن و سال او به هند رفتند، به مراقبه پرداختند و اسید بالا انداختند. اما هیچکدام از آنها جابز نشدند."

به گفته مک‌لین تقریبا به یقین می‌‌توان گفت جابز پیش از تجربه کردن توهم‌زاها هم فردی گشوده و خلاق بوده است. افرادی که برای شرکت در تحقیق مک‌لین با پسیلوسیبین، یک ماده توهم‌زا موجود در قارچ‌ها، داوطلب شده بودند، از پیش نسبت به عموم مردم گشودگی شخصیتی بیشتری داشتند. احتمالا جابز جوان نیز همین‌گونه بوده است.

"من" یک فرد دوراندیش

یک عامل دیگر در موفقیت جابز نقش داشت: تبلیغ شخصی و شخصیت مستحکم.

فیلیپ المر- دویت بلاگر CNN می‌گوید: "او برای مصاحبه کردن آدم سخت و حساسی بود و همیشه به شدت خودش را چهره می‌کرد."

استعداد جابز در مجاب کردن دیگران آنقدر مشهور شد که نامی مخصوص به آن دادند: "حوزه تحریف واقعیت".

معاون رئیس اپ، گای "باد" تریبل این اصطلاح را برای توصیف کردن نحوه عمل جابز در قانع کردن هر کسی با هر چیزی به کار برد.

 جابز ترسی از تبلیغ کردن فراورده‌هایش نداشت. جابز در سال 2007 در مراسم معرفی آیفون به حضار گفت: "امروز اپل می‌خواهد تلفن را دوباره اختراع کند." به همین ترتیب در سال 2010 در کنفرانس خبری هنگام معرفی آی‌پد، آن را "جادویی و انقلابی" خواند.

دارن تریدوی، استاد سازمان‌دهی و منابع انسانی در دانشگاه بوفالو می‌گوید: " جابز در تبدیل کردن خودش به یک برند در شرکت اپل موفق بود. تقریبا می‌شود گفت افراد برای این عاشق جابز هستند که محصولات او به آنها احساسی از غرور و منحصر به فرد بودن می‌داد."

به گفته تریدوی، جابز در ایجاد چهره‌اش به عنوان "مدیری با شهرت جهانی" بسیار هوشمندانه عمل می‌کرد، و از مهارت‌های سیاسی برای تسلط یافتن بر پیامش و ایجاد شهرت اپل به عنوان شرکتی با محصولات ابداعی استفاده می‌کرد.

 میشل بلای، استاد رفتار سازمانی در دانشگاه کلرمون می‌گوید او همچنین جذبه‌اش با محصولاتی قدرتمند همراه می‌کرد. اما به گفته بلای این جذبه (یا کاریزما) جنبه تاریکی هم داشت؛ عادت او به پارک کردن در نقاط مخصوص معلولان (پیش از بیماریش) و نیز گرایش‌های استبدادیش در محل کار قاعده بودند نه استثنا.

بلای می‌افزاید: "مادامی که  رهبران پرجذبه (کاریزماتیک) در هاله موفقیت و شهرت قرار دارند، مردم تمایل دارند بسیاری از خطاهای‌شان را نادیده بگیرند." به گفته او این گرایش در مردم پس از مرگ چنین رهبری تشدید هم می‌شود.

نکته عجیب این است که  بخشی از  جذبه جابز نه از خودش بلکه از موقعیتش ناشی می‌شد. او در زمانی به اپل بازگشت که این شرکت به هم ریخته بود و او به این وضعیت با سبک ارتباطی جذبه‌آمیزی واکنش نشان داد: واکنشی مسلط، تاثیرگذار و قاطع. به گفته بلای این صفات ممکن بود در شرکتی پایدارتر تاثیر چندانی به جای نگذارد. بلای می‌گوید به همین صورت بود که جرج بوش پس از حملات تروریستی 11 سپتامبر  رهبر دست راستی پرجذبه‌تری به نظر رسید، در حالی که تنها چیزی که تغییر کرده بود، موقعیت بود و نه این فرد.

جابز همچنین در جذب کردن جمعیت تکنولوژی‌دوستی که محصولاتش را ستایش می‌کردند، بسیار خوب عمل می‌کرد.

بلای می‌گوید: "او در یک پس‌زمینه دیگر، لزوما مانند شرایط دره سیلیکون با فضای دوستدار تکنولوژی و امیدوار به دگرگونی جهانش، پرجذبه نمی‌بود. اگر در چنین محیطی باشید، او مانند مسیحایی کامپیوتردوست به نظر می‌رسد که می‌خواهد به ما کمک کند این شرکت را سرو سامان دهیم و دنیا را دگرگون کنیم- و او واقعا این کار را کرد."

LiveScience

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

چطور فرهنگ مغز ما را مسموم می‌کند

دانشمندان علوم اجتماعی سال‌هاست که این حقیقت نگران‌کننده را کشف کرده‌اند که بدون توجه به اینکه شخص چقدر مدعای برابری‌طلبی داشته باشد، ذهن ناخوآگاه ممکن است حاوی افکار تبعیض‌آمیز نژادی، جنسیتی یا سنی باشد.

 اما یک بررسی جدید نشان می‌دهد که این وضعیت ممکن است بیش از آنکه به خود فرد مربوط باشد، به فرهنگی مربوط است که فرد را احاطه می‌کند.

پژوهشگران در  این بررسی نشان دادندکه چگونه هنگامی که افراد در آزمون تداعی کلمات (word association) واداشته می‌شوند به سرعت زوج‌های کلمات را به هم مربوط کنند ( کاری که  که کلیشه‌ها را به ذهن فرد می‌آورد، برای مثال زوج کلمه "سیاه‌پوست- فقیر" در مقابل زوج کلمه "سیاه‌پوست- احمق" در نظر بگیرید)، گرایش افراد به مربوط کردن کلمات معین به یکدیگر ریشه در معنای اجتماعی این کلمات ندارد، بلکه به احتمال همراه شدن این کلمات در رسانه‌ها و ادبیات مربوط است.

به عبارت دیگر به گفته پیتر ورهاگن، روانشناس از دانشگاه فنی جورجیا سرپرست این پژوهش، پیش‌داوری‌‌های پنهانی که آزمون تداعی کلمات آنها را آشکار می‌کند، بیشتر از آنکه به علت خباثت ذاتی فرد باشد، بوسیله فرهنگ برانگیخته می‌شود.

ورهاگن می‌گوید: "یک برداشت این است افراد به علت پیش‌داوری‌های‌های‌شان سیا‌ه‌پوستان را با خشونت، زنان را با ضعف، یا افراد سالمند را با فراموشکاری مربوط می‌کنند. اما امکان دیگر این است که آنچه در سر شما می‌گذارد، مربوط به خود شما نیست، بلکه فرهنگ پیرامون شماست. و چیزهایی که شما در ذهن دارید، مطالبی است که با خواندن نوشته‌ها، تماشای تلویزیون، گوش دادن به رادیو یا مراجعه به اینترنت جذب کرده‌اید. و پرسشی که ما می‌‌خواهیم به آن پاسخ دهیم این است ک آیا شما واقعا نژادپرست هستید یا صرفا فرهنگ آمریکایی  را جذب کردهاید؟"

واکنش به پیشداوری

بررسی‌های متوالی نشان داده است که افراد زوج کلماتی را به کلیشه‌های ذهنی‌شان مربوط می‌شود، با سرعت بیشتری به هم تداعی می‌کنند. برای مثال افراد کلمات "زن" و "ضعیف" با سرعت بیشتری به هم تداعی می‌کنند تا کلمات "زن" و "معمولی". این پیشداوری پنهانی با پیشداوری آشکار متفاوت است که روانشناسان آن را با پرسیدن سوالاتی درباره احساسات افراد نسبت به گروه‌های اجتماعی گوناگون اندازه‌گیری می‌کنند.

اما ریشه پیشداوری پنهانی روشن نبود. افراد ممکن است زوج کلمات را به این علت به هم مربوط کنند که معنای مشابهی در آنها می‌بینند- آنها واقعا کلمات "سیاه‌پوست" و "فقیر" را دارای همپوشانی معنای تصور می‌کنند. اما افراد همچنین ممکن است این دو کلمه را صرفا به این علت تداعی کنند که کلمات "سیاه‌پوست" و "فقیر" را در ادبیات و رسانه‌ها بیشتر همراه هم می‌بینند تا کلمات "سیاه‌پوست" و "احمق".

ورهاگن و همکارانش برای آزمودن نظریه دوم به 104 دانشجوی لیسانس  مورد یکی از این سه آزمون قرار دادند.

در ابتدا، دانشجویان دو کلمه را می‌دیدند که روی صفحه کامپیوتر یکی پس از دیگری چشمک می‌زدند، و بعد باید می‌گفتند که آیا کلمه دوم یک کلمه واقعی است یا نه. در آزمون دوم کلمات روی صفحه چشمک می‌زدند، و فرد تحت آزمایش باید مثبت بودن یا منفی بودن کلمه دوم را ارزیابی می‌کرد. سومین تجربه مشابه قبلی‌ها بود، به جز اینکه از دانشجویان پرسیده می‌شد آیا این دو کلمه به هم مربوط هستند یا نه.

این زوج‌های کلمات مخلوطی از اصطلاحات کلیشه‌ای درباره مردان، زنان، سیاه‌پوستان، سفیدپوستان، و جوانان و پیران بود. زوج‌های کلمات غیراجتماعی مانند "گربه- عصبی" و "سگ- ابله" در این مجموعه وجود داشت. برخی از زوج‌های کلمات هم شامل کلمات بی‌معنی بود.

ارتباط دادن کلمات

در هر سه این تجربیات، زمان واکنش سریع‌تر در پاسخ دادن به سوال بیانگر رابطه نزدیکتر میان دو کلمه در مغز است. 

مشارکت‌کنندگان در این بررسی، مانند بررسی‌های دیگر در واکنش نشان دادن به کلماتی که کلیشه‌ها را برمی‌انگیخت سریع‌تر بودند.

اما این تجربه لایه‌ دیگری هم داشت: پژوهشگران این نتایج را با استفاده از یک برنامه کامپیوتری به نام BEAGLE (کدبندی پیوسته محیط زبان جمعی) مورد تجزیه و تحلیل قرار داده بودند.

این برنامه هنگام خواندن یک نمونه، همه کلمات را تجزیه و تحلیل می‌کند، از جمله اینکه دو کلمه به چه فراوانی در نزدیک یکدیگر ظاهر می‌شوند. اگر فرهنگی که فرد را در بر می‌گیرد، در این کلیشه‌سازی پنهانی نقش داشته باشد، کلماتی که در آن فرهنگ بیشتر در کنار هم قرار داده می‌شوند، بدون توجه به معنای اجتماعی‌شان، باید همیشه زمان واکنش سریع‌تری ایجاد کنند.

نژادپرست درونی

مقایسه نتایج آزمون‌های مشارکت‌کنندگان با نتایج BEAGLE ثابت کرد هر چه کلماتی در دنیای واقعی بیشتر در کنار هم قرار بگیرند، زمان واکنش نسبت به آنها در آزمون‌ها سریع‌تر است. این نتیجه هم درباره کلیشه‌های مثبت و منفی مانند "مرد- قوی" و "زن- ضعیف" و هم درباره زوج‌ کلمات کاملا خنثی مانند "تابستان- آفتابی" مصداق داشت.

ورهاگن و همکارانش در گزارش‌شان که در نسخه آنلاین جورنال روانشناسی اجتماعی بریتانیا منتشر شده است، می‌نویسند: "این یافته‌ها بیانگر آن است که دست کم تا حدی آن نژادپرست/تبعیض‌گر جنسی/تبعیض‌گر سنی پنهان درون ما، هیولایی ساخته دست ما نیست؛ این هیولا از "میم" (meme)های اقتباس‌شده از تماس نزدیک ما با محیط‌مان ساخته می‌شود."

("میم" به معنای ایده، رفتار یا سبک رفتاری است که درون فرهنگ از شخصی به شخص دیگر گسترش پیدا می‌کند. حامیان این برداشت میم‌ها را آنالوگ‌های فرهنگی ژن‌ها می‌دانند که تکثیر می‌شوند، جهش پیدا می‌کنند و تحت فشار انتخابی قرار می‌گیرند.)

 گرچه این تحقیق محدود به جمعیت در سنین کالج می‌شد، اما این پژوهشگران استدلال می‌کنند که این نتایج تصویری از پیش‌داوری را به عنوان یک چرخه ناگوار ترسیم می‌کند: افکار پیشداورانه به گفتار پیشداورانه منجر می‌شود و این گفتار با درونی شدن به نوبه خود افکار پیشداورانه بیشتری را ایجاد می‌کند.

ورهاگن می‌گوید اما این تاثیر فرهنگ عذری برای نژادپرستی نیست، "تاثیر جامعه بر افراد تشکیل‌دهنده‌اش این افراد را از مسئولیت‌های شخصی‌شان مبرا نمی‌کند."

 او می‌گوید" به این ترتیب دلیلی برای "نزاکت سیاسی" (political correctness) وجود دارد. دست کم بر  اساس بررسی‌های ما ممکن است به میان نکشاندن بیش از حد واضح کلیشه‌ها نظر درستی باشد، زیرا اگر این کار را انجام دهید، افراد آن کلیشه‌ها را درونی خواهند کرد."

LiveScience

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

آیا قذافی قدرت درک واقعیت را از دست داده است؟


شش ماه پس از شروع قیام در لیبی، سرهنگ معمر قذافی، رهبر بلامنازع این کشور در سال‌های طولانی، ظاهرا در نهایت سلطه‌اش را بر کشوری که 40 سال بر آن حکومت کرد، از دست داده است، اما آیا قدرت درک واقعیت را هم از دست داده است؟

 قذافی در مواجهه با موج ناآرامی که سراسر لیبی را فرا گرفته بود، خطاب به رسانه‌ها در چند نوبت سخنان عجیب و غریبی را گفت و خشم تظاهرکنندگان نسبت به دولت را انکار کرد و حتی مدعی شد که این ناآرامی‌ها در نتیجه مصرف نوشیدنی‌های مخلوط شده با داروهای توهم‌زا است. حتی در آخر کار هنگامی نیروهای شورشیان با سرعتی شگفت‌آور پایتخت کشور، طرابلس، را تصرف می‌کردند، قذاقی وعده دفاع از پایتخت را می‌داد.

 آیا قذافی درباره وضعیت کشورش هذیان‌زده (delusional) بود یا صرفا نمی‌خواست بپذیرد که زمانش به سر آمده است؟

جرالد پست، استاد روانپزشکی، روانشناسی سیاسی و امور بین‌المللی و رئیس برنامه روانشناسی سیاسی دانشگاه جرج واشنگتن در مصاحبه‌ای به پرسش‌ها در این مورد پاسخ میگوید:
  •  چه چیزی باعث می‌شود رهبرانی مانند قذافی نتوانند سقوط قریب‌الوقوع خودشان را درک کنند یا بپذیرند؟ رهبران مانند قذافی؟ 
بعید می‌دانم رهبران دیگری مانند قذافی وجود داشته باشند. درباره بسیاری از دیکتاتورهای خودکامه که با سرعتی بهت‌آور در بهار عربی سقوط کردند - یکی از دلایل غیرقابل انتظار بودن ناخشنودی عمومی که به سرعت به تب انقلابی بدل شد- برای آنها  این است که این دیکتاتورها با حلقه‌ای از افراد احاطه می‌شوند که نمی‌گذارند آنها دریابند که محبوبیت‌شان را از دست داده‌اند.

 این دیکتاتورها ممکن است درکی بسیار غیرواقعگرانه داشته باشند و همانطور که قذافی باره و بارها اعلام کرد، "مردم من، همه آنها عاشق من هستند." من این گونه گفتار خصوصیتی را کاملا بارز می‌دانم. و در حالی که در نمونه قذافی این خصوصیت کاملا اغراق‌شده است، اما در مورد بسیاری از رهبران دیگر هم صدق می‌کند - یعنی آنها هم اعتقاد دارند که حمایتی گسترده در میان مردم دارند. اگر تظاهراتی عمومی بر ضد آنها رخ دهد، آنها را به تحریک عوامل خارجی منسوب می‌کنند.

 این خصوصیت در باره حسنی مبارک رئیس جمهور مصر هم مشاهده شد که از توطئه‌گران خارجی سخن می‌گفت. اما این وضعیت به خصوص درباره قذافی صدق می‌کرد.

نوعی جالب‌توجهی از قیاسی کاملا صوری در سخنان او مشاهده می‌شود: "مردم من عاشق من هستند، بنابراین کسانی بر ضد من تظاهرات می‌کند، در واقع جزء مردم من نیستند، و اعتراضات‌شان نتیجه تحریک خارجی است." و یکی از نکاتی که در همان اوائل اعتراضات بیان کرد این بود که معترضان جوانان دیوانه‌ای هستند که نسکافه‌های‌شان با داروهای توهم‌زا مخلوط شده است که به نظر من توجیهی بسیار خلاقانه‌ بود.

 من به طور کلی زبان قذافی را بسیار جالب توجه می‌دانم. و جالب‌ترین خصوصیتش این است که مطلقا به صورت اول شخص مفرد بیان می‌شود: "همه مردم من عاشق من هستند. آنها از من حمایت خواهند کرد.مردم من عاشق من هستند." این گفتار بسیار "من" محور است. گفتاری - که در مقایسه‌ای هر چند مضحک- در تضاد آشکار با سخنان چرچیل در جنگ جهانی دوم قرار می‌گیرد که همیشه با صیغه اول شخص جمع سخن می‌گفت و شیوه او برای تقویت کردن روحیه مردمش این بود که درباره "ما"، "امتحانات و ابتلائات ما" سخن بگوید تا مردم با او همذات‌پنداری کنند.

چرچیل مورد جالبی از یک رهبر کاریزماتیک بود. قذافی در جهت مقابل، تنها از خودش سخن می‌گوید. او خودش را به عنوان خالق لیبی می‌شناساند، و یکی از اولین سخنانش این بود: "من لیبی را خلق کردم، و من می‌توانم نابودش کنم."
  •  آیا قذافی و سایر رهبران مستبد در این تفکر هذیان‌زده هستند که همه چیز در قلمروشان به خوبی می‌گذرد؟
هذیان‌زدگی (delusion) اصطلاح خیلی درستی برای این مورد نیست، زیرا اگر با گروهی از افراد چاپلوس احاطه شده باشید که همان چیزهایی که دوست دارید بشنوید به شما بگویند، و نه آنچه لازم است بشنوید، بر مبنای آزمون‌های روانشناسی همچنان درک‌تان از واقعیت را حفظ می‌کنید و هذیان‌زده نیستید، اما در عین حال ممکن است رابطه‌تان با واقعیت "سیاسی" را کاملا از دست بدهید.

این مورد کاملا درباره صدام حسین مصداق داشت- انتقاد از او به معنای از دست دادن شغل‌تان یا از دست دادن جان‌تان بود. همه افراد به طور مداوم او و نبوغش را تحسین می‌کردند، و مشاور خردمندی برای او به جای نمانده بود.
  • به جز تاثیر حلقه چاپلوسان، آیا خودشیفتگی صفتی رایج در میان خودکامگان است؟
سوال جالبی است. من خودشیفتگی را عامل بسیار مهمی در توضیح دادن رفتارهای بسیاری از این رهبران می‌دانم و آنها شماری از صفات شخصیت خودشیفته را از خود بروز می‌دهند.

 اول اینکه آنها خودانگاره‌ای قوی از بلندمرتبگی را در سطح شخصیت‌شان نشان ‌می‌دهند، و نسبت به کوچکترین سخن یا هر اطلاعات متضاد با این برداشت بسیار حساس هستند. بنابراین اگر کسی از آنها سوال کند بسیار خشمگین می‌شوند.

 دوم اینکه هنگامی چیزی این انگاره را تخریب می‌کند- و بسیار کنجکاوم که بدانم در مورد قذافی چه رخ می‌دهد- ممکن است دچار خشم ناشی از خودشیفتگی شوند. واکنش صدام حسین هنگام بیرون رانده‌شدن از کویت، آتش زدن چاه‌های نفت ، احتمالا نمونه‌ای از شعله‌ور شدن این خشم بود.

 روابط این میان‌فردی این رهبران بسیار به هم ریخته است، و آنها افرادی را دور خودشان جمع می‌کنند که باعث خوش‌آمد آنها شوند و به این ترتیب انتقاد کردن به هر شیوه از رهبر خودکامه بسیار خطرناک می‌شود.

 قذافی تلاش زیادی کرد تا نهادهای دولتی را از معنا تهی کند، و در همان حال که می‌گفت نمی‌تواند از مقامش استعفا دهد، زیرا مقامی ندارد - که به صورت تحت اللفظی هم درست بود- او خودش را به مقام پیشوای همیشگی مردم لیبی منسوب کرده بود که هیچ مقامی بالاتر از او وجود نداشت. اما در واقعیت 20 درصد "کمیته‌های مردمی" به انجام وظایف ضداطلاعاتی گماشته شده بودند تا مراقب افرادی که باشند که علیه او توطئه می‌کنند، و همیشه با چنین افرادی با خشونت شدیدی برخورد می‌شد.

قذافی، حتی هنگامی که افرادی از مخالفان از لیبی می‌گریختند، به تعقیب آنها می‌پرداخت و از همان اوائل رسیدن به حکومت تلاش کرد به ترور تبعیدیان لیبی حتی در آمریکا بپردازد.
  • شما در مقاله‌ای به اشاره کرده‌اید که قذافی برخی از خصوصیات شاخص اختلال شخصیت "حد مرزی" را دارد. این نوع اختلال شخصیت چطور بروز می‌کند؟
شاید اندکی طعنه‌آمیز جلوه کند، اما شخصیت حدمرزی (borderline) - که در حدفاصل روان‌نژندی (neurosis) و روان‌پریشی (psychosis) قرار می‌گیرد- به افرادی نسبت داده می‌شود که ممکن است در اغلب موارد کاملا به طور عقلانی رفتار کنند، اما ممکن است تحت استرس‌های خاصی به پایین‌تر حد طبیعی سقوط کند و ادراکشان دچار تحریف و اعمال‌شان مختل شود.

 دو وضعیتی که در آنها به نظر می‌رسد قذافی به زیر حد طبیعی سقوط می‌کند، اول هنگام صعود به قدرت و دوم هنگام پایین کشیدن شدن از قدرت است.

 نمونه زمان بروز این خصوصیات حدمرزی در هنگام موفقیتش، هنگامی بود که نیروهایش در ابتدای شورش بدون مقاومت چندانی در حال پیشرفت به سوی شهر بنغازی بودند. او کاملا در حالتی سرخوش قرار داشت و احساس آسیب‌ناپذیری می‌کرد. در این زمان او وعده داد که به جستجوی خانه به خانه دشمنانش خواهد پرداخت، و همین سخنان تاحدی باعث واکنش ناتو به او شد؛ این مورد نمونه‌ای از نوعی سرخوشی پرخاشگرانه در هنگام موفقیت ظاهریش بود.

 اما در جهت مقابل، هنگامی که رنج می‌کشید، هنگامی که تحت فشار بود، و به خصوص هنگامی که دیگر به صورتی رهبری قدرتمند و بلندمرتبه دیده نمی‌شد- وضعیتی که در شدیدترین حالت در حال حاضر به وجود آمده است- نقطه‌ای دیگر از روانشناسی او فعال میشد، و تصویر جنگاور اصیل عرب که در برابر نیروهای قوی‌تر ایستادگی خواهد کرد، خود را بروز می‌داد.

 نمونه‌ای در دهه 1970 وجود دارد که او قلمروی لیبی را به 350 کیلومتری ساحل لیبی گسترش داد، در حالیکه پس از 20 کیلومتری از ساحل آب‌های بین‌المللی شروع می‌شود. او هر کسی را که از این "خط مرگ" بگذرد تهدید کرد که مورد حمله قرار خواهد گرفت. نیروهای آمریکا که در حال برنامه‌ریزی برای انجام مانورهایی در خلیج سیدرا بودند و به درون این منطقه 350 کیلومتری وارد شدند. قذافی سه فروند جت جنگنده را به مقابله آن فرستاد که فورا سرنگون شدند. اما جالب این بود که پس از این حادثه، گفت: "می‌خواهم از آمریکا تشکر کنم که مرا به قهرمان جهان سوم بدل کرد."

 سر خم فرو نیاوردن در مقابل نیروی قوی‌تر در دنیای عرب ارزش زیادی دارد.
  •  به نظر شما آیا قذافی می‌توانست کاری کند که در قدرت بماند یا به کلی از درک واقعیت لیبی امروز ناتوان بود؟
دوباره صدام حسین را به یاد آورید، و اینکه چه مدت درازی طول کشید تا پیدایش کنند. او تا پایان اعتقاد داشت که می‌تواند حوادث را پشت سر بگذارد و به قامت قهرمانی که در مقابل دشمنش ایستادگی کرده است، در بیاید، و اینکه مردمش از او حمایت می‌کنند.

 و سوال در مورد رهبرانی این چنین مطرح است. آیا آنها حاضرند به تبعیدی اجباری تن در دهند، مانند آنچه رئیس جمهور سابق هائیتی انجام داد؟ یا به خودکشی دست خواهند زد؟

 به نظر من هیچ کدام از این دو، جزء گزینه‌های قذافی نیست. در واقع او در 21 اوت در سخنانی جسورانه تاکید کرد که در طرابلس است و تسلیم نمی‌شود: "ما تا آخرین قطره خون‌مان عقب‌نشینی نمی‌کنیم. من در اینجا همراه شما هستم. به پیش. به پیش."

و در همان روز در یک حضور کوتاه مدت در تلویزیون گفت: "بیرون بریزید و سلاح‌های تان را بردارید، همه‌تان. نباید از هیچ چیز بترسید."

 این موضع کاملا با موضع چرچیل متفاوت است که علیرغم اینکه به او توصیه شده بود از لندن خارج شود، در آنجا باقی ماند تا در بمباران‌های هوایی آلمانی‌ها را در کنار مردم شهر باقی بماند. او نوعی سرمشق قهرمانی بود و باز با صیغه دوم شخص جمع - می‌گفت: "ما ایستاده می‌مانیم و در مقابل این خودکامگی مقاومت خواهیم کرد." این سخنان واقعا بسیار الهام‌بخش بود.

 اما در مورد قذافی، همیشه این "من" است که سخن می‌گوید و این نوع گفتار به خودشیفتگی فرد باز می‌گردد. او همانطور که اغلب افراد خودشیفته اینگونه‌اند، او از همدلی کردن با درد و رنج دیگران ناتوان است. همه چیز درباره شخص اوست.

 LiveScience

۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

آیا ممکن است دیکتاتور شوید؟

روانشناسان سیاسی می‌گویند دیکتاتورهای مشهور دیگرآزاری مانند صدام حسین و ژوزف استالین در خصوصیات شخصیتی شامل خودشیفتگی و سو‌‌ءظن به دیگران (پارانویا) مشابهت دارند. اما در مورد دیکتاتورهای خودکامه‌ای مانند حسنی مبارک قضیه به چه صورت است؟

 آیا یک شخص عادی و معقول ممکن است به یک مستبد سرکوبگر بدل شود؟ بر اساس پژوهش‌های روانشناسان شاید یک شبه این گونه نشود، اما قدرت بر روان انسان تاثیر می‌گذارد.

مشهورترین مثال در این مورد "تجربه زندان استانفورد" در سال 1971 است که در آن پژوهشگران در دانشگاه استانفورد دانشجویان به طور اتفاقی به دو گروه "زندانی" و "زندانبان" در یک زندان موقتی تقسیم کردند. زندانبانان آنقدر آزارگر و زندانیان آنقدر منفعل شدند، که در کمتر از یک هفته پژوهشگران مجبور شدند تجربه را متوقف کنند

 به جز این موارد افراطی، گونه‌های معمولی‌تر قدرت نیز می‌تواند بر رفتار انسان اثر بگذارد. یک بررسی در سال 2010 که در جورنال Psychological Science منتشر شد، نشان داد که افرادی که طوری توجیه شده‌اند که خودشان را افرادی با وضع مناسب و خوش‌اقبال فرض کنند نسبت به افرادی که به آنها القا شده است وضع‌شان بد است، در تشخیص عواطف دیگران بدتر عمل می‌کنند.

 سرپرست این پژوهش داشر کلتنر از دانشگاه کالیفرنیا- برکلی می‌گوید دلیل این نتایج شاید این باشد که افرادی که قدرت چندانی ندارند نیاز به متحد شدن با یکدیگر برای موفق شدن دارند. اما در مقابل افرادی که بر سر قدرت هستند، می‌‌توانند هر کاری را که دوست دارند، انجام دهند. هنگامی که قدرت به دست می‌آورید،

 به گفته کلتنر "دیگر واقعا توجه دقیق به محیط اجتماعی را متوقف می‌کنید. دیگر عواطف افراد دیگر را به خوبی تشخیص نمی‌دهید. دیگر درک درستی از شرایط مهم اجتماعی مانند فقر ندارید." و به گفته کلتنر، قدرت در راس همه چیزها "تنها شما را بیشتر تابع امیال‌تان‌ و خودمدارتر می‌کند و نحوه رفتار شما را نامناسب‌تر."

 قدرت همچنین ممکن است به انزوای شما از دیگران بینجامد. یک بررسی در سال 2006 که در جورنال Psychological Science منتشر شد، از روشی غیرمعمول برای نشان دادن این پدیده استفاده کرد: پژوهشگران از مشارکت‌کنندگان در آزمایش خواستند که یک حرف " E" روی پیشانی‌شان بکشند. اما پیش از این کار به این افراد طوری القا شده بود که خودشان را قدرتمندتر یا کم‌قدرت‌تر تصور کنند. گروهی که فکر می‌کردند قدرتمندتر هستند با احتمال سه برابر بیشتر نسبت به گروهی که فکر می‌کردند کم‌قدرت‌تر هستند، حرف "E" را روی پیشانی‌شان می‌کشیدند.

 به گفته این پژوهشگران نتیجه تلویحی این یافته این است که افراد قدرتمند خودمدارتر می‌شوند و به دیدگاه دیگران نسبت به خودشان کمتر اهمیت می‌دهند. یک بررسی سوم، که در سال 2009 باز در Psychological Science منتشر شد، نشان داد افرادی که طوری تعلیم داده شده بودند که خودشان را افراد قدرتمندی تصور کنند، با احتمال بیشتری اعتقاد پیدا می‌کنند که بر یک موقعیت کنترل دارند- حتی اگر در فعالیتی کاملا تصادفی مانند تاس ریختن شرکت داشته باشند.

 این پژوهشگران می‌نویسند:‌ "توهم تسلط شخصی ممکن است یکی از شیوه‌هایی باشد که اغلب قدرت را به زوال می‌کشاند." همه این یافته‌ها را  که کنار هم بگذارید، می‌توانید دستورالعمل کاملی برای خودکامگی  داشته باشید:‌ اشتهای قدرت داشته باشید، توجه و گوش کردن به دیگران را متوقف کنید، و نهایتا شروع کنید به باوراندن به خودتان شما همه چیز حتی رویدادهای اتقاقی را تحت تسلط دارید.

اما ریچارد پتی، روانشناس از دانشگاه ایالتی اوهایو یادآور می‌شود که قدرت ماهیتی همیشه خوب یا همیشه بد ندارد. پژوهش‌های او بیانگر آن است که قدرت باعث می‌شود که افراد به باورهایی که از قبل داشته‌اند، اعتماد بیشتری پیدا کنند. پتی و همکارانش در یک بررسی در سال 2007 که در جورنال Personality and Social Psychology منتشر شد، از مشارکت‌کنندگان خواستند تا افکار مثبت و منفی‌شان را بنویسند و بعد به آنها طوری القا کردند تا احساس قدرتمندی بیشتری کنند. افرادی که از قبل افکار مثبت بیشتری را یادداشت کرده بودند، پس از این مداخله،‌ مثبت‌تر شدند، و افرادی که افکار تیره‌ای در ذهن داشتند، منفی‌تر شدند.

 پتی می‌گوید: "قدرت هر چه در ذهن شما می‌گذرد را تقویت می‌کند. به نظر ما به همین علت است افراد قدرتمند ممکن است کارهای خوب بیشتری انجام دهند یا کارهای بد بیشتری."

 LiveScience

جان استوارت میل هنوز معاصر است


مردم بریتانیا به سختی قبول می کنند که فیلسوفانشان را گرامی بدارند.
در فرانسه مناسبت صدمین سالگرد تولد ژان پل سارتر تقریباً به رویدادی رسمی بدل شد که با انتشار ضمیمه های متعدد در روزنامه ها همراه بود. در آمریکا کشوری که انگلیسی ها تمایل دارند مردمانش را به خاطر جهلشان ریشخند کنند، اغلب مردم دست کم چند خطی آثار تامس جفرسون و رالف امرسون را در مدرسه می آموزند، اما در این جا در بریتانیا دویستمین سالگرد تولد شاید بزرگ ترین فیلسوف ما جان استوارت میل دارد در بی اعتنایی می گذرد.

این وضع اسفبار است، زیرا میل هنوز معاصر ما به حساب می آید و به شیوه ای راهنمای ماست که تنها در مورد معدودی از فیلسوفان صادق است. اگر مجموعه آثار او را پس از خواندن روزنامه ها هر روز بخوانید، او را در مقام ستون نویس فوق العاده درخشانی خواهد دید که درباره دیروز، امروز و فردا اظهارنظر می کند. او تقریباً درباره هر موضوعی سخن می گوید.

کتاب میل درباره بندگی زنان - اولین فراخوان بزرگ برای عدم تبعیض بر مبنای جنسیت هنوز می تواند راه حلی برای یکی از بدترین مشکلات در بسیاری از جوامع باشد. اقتصاددانان باتوجه به نوشته های او درباره بهترین شیوه توزیع دوباره ثروت برای فقیران به بحث میپردازند. آثار او در مجموع بیانگر یک مانیفست لیبرال تمام عیار است و بسیار بیشتر از مانیفست کمونیست یا روده درازی های ملی گرایانه که در همان زمان نوشته شده اند، دوام آورده است.

خلاصه کردن اندیشه های او تقریباً ناممکن است، اما هسته آن ها را می توان در این دو مفهوم تلخیص کرد: سودگرایی و آزادی.
در دنیای قواعد اخلاقی، میل سودگرایی را به عنوان یک فلسفه ای جایگزین ارائه کرد فلسفه ای به وضوح رادیکال و نیز آسان یاب.

او می گوید که تنها شیوه سنجش اخلاقی بودن یک عمل آن نیست که آن را به قواعد طبیعی ارجاع دهیم، بلکه باید بپرسیم آیا این عمل خوشبختی کلی انسان ها را افزایش می دهد یا نه، میل می نویسد: اعمال به نسبتی که خوشبختی می آفرینند درستند و به میزانی که برخلاف خوشبختی اند، نادرست ارتقای کلی شادکامی انسان و به حداقل رساندن رنج او تنها اساس اخلاق است این برداشت میل به طور ریشه ای مساوات طلب است شادکامی همه افراد معادل هم است و مخالفت رادیکالی است با جهانی که در جهت شادکامی تعداد اندکی از ثروتمندان سامان یافته است.

اما او در این جا متوقف نمی شود. او بحثش را این گونه ادامه می دهد که بهترین راه برای به حداکثر رساندن شادکامی انسانی به حداکثر رساندن آزادی انسان است. ما باید به طبیعت انسانی آزادی کامل عطا کنیم تا خودش درجهات بی شمار و متعارض گسترش دهد. شکل واحدی از شادکامی برای ما وجود ندارد تاآن را کشف کنیم، تنها با اجازه دادن به تجربه های بی شمار در زندگی است که افراد شادکامی شخصی خودشان را خواهند یافت.

ما نباید جلوی عمل کردن یا سخن گفتن کسی مطابق میلش را بگیریم، مگر آن که بتوانیم نشان دهیم که ضرری فوری و قابل ملاحظه از این عمل یا سخن به دیگران وارد می شود. میل فلسفه ای را عرضه می کند که بهترین وضعیت را برای جمع فراهم می کند فلسفه ای که انسانیت کانون توجه آن است در همان حال که قلمرو فرد را نیز حفظ می کند.

اگر قرار می بود امروز براساس خطوط کلی فلسفه میل عمل کنیم، جهان بسیار متفاوت به نظر می رسید.

بگذارید ابتدا به اقتصاد نظری بیفکنیم. جامعه ما (و سیاره ما) در حال حاضر تقریباً به طور انحصاری براساس به حداکثر رساندن "تولید ناخالص ملی" (Gross National Product) سازماندهی می شود و به حرکت درمی آید. این عامل عمده مانند ریسمانی پیونددهنده با همه چیز ارتباط پیدا می کند، اما اخیرا اقتصاددان سودگرای مشهور،ریچارد لایارد، - باتوجه به نظرات میل پرسش چالش برانگیزی را مطرح کرد: چه می شد اگر ما به جای تولید ناخالص ملی، "شادکامی ناخالص ملی" (Gross National Happiness) را به حداکثر می رساندیم؟

نقطه شروع بحث لایارد یک آمار ناخوشایند است: با این که میزان ثروت ملی در بریتانیا نسبت به دهه 1950 دو برابر شده است، شواهد نشان می دهد که مردمان بریتانیا احساس شادکامی بیشتری نمی کنند. شواهد نشان می دهد که هنگامی که فقر مطلق گرسنگی و تشنگی و سرما برطرف شده باشد، رشد اقتصادی (از لحاظ احساس شادکامی) بازدهی کاهنده دارد. اگر شادکامی انسان مورد توجه شما باشد، مجبورید که مسئله نابرابری نسبی را هم مورد ملاحظه قرار دهید. انسان ها موجوداتی منزلت جو هستند: شادکامی ما ناشی از دانستن این امر است که در میان همردیفان مان مورد احترام هستیم.

بنابراین در جایی که شکاف عمیقی از نابرابری وجود دارد جایی که ثروتمندان آن قدر در رتبه فرادستی قرار دارند که ما به طور گریزناپذیر احساس می کنیم منزلت پایینی داریم احساس بدبختی بیشتر نصیب ما می شود. ما کمتر می توانیم به همسایگانمان اعتماد کنیم، احساس ناامنی بیشتری می کنیم و در مقایسه با ثروتمندان در رتبه پست تری قرار می گیریم. به این علت است که دو برابر شدن ثروت ملی ما را شادکام تر نکرده است.

میل نه تنها این مسئله را درک کرده بود، راه حل آن را هم در پیش می نهاد. او توزیع دوباره کردن مداوم ثروت را از ثروتمندان به فقرا، تجربه کردن تعاونی های با اشتراک در سود و مالیات بر ارث هنگفت را پیشنهاد می کرد تا از ایجاد طبقه ای از ثروتمندان ناسزاوار جلوگیری شود.
این نظرات بسیاری از افراد را که امروزه مدعی لیبرال بودن و سخن گفتن به نام میل هستند، متعجب خواهد کرد. این گروه افراد فکر میکنند که تنها راه افزایش آزادی و شادکامی، فلج کردن دولت و تحلیل بردن آن تا حد یک ناظر منفعل است. از نظر آن ها هر کاهشی از مالیات پیشرفت در آزادی محسوب می شود، اما دیدگاه میل این نبود. او معتقد بود که آزادی واقعی از این قابلیت منشا می گیرد که فرد واقعا بتواند زندگی محترمانه ای برای خود فراهم آورد.

او می دانست که توانایی شگفت انگیز بازارها برای تولید کردن ثروت ابزار اساسی برای دستیابی به شادکامی است و به درستی پیش بینی می کرد که سوسیالیسم انقلابی استبدادی مصیبت بار منجر می شود اما او همچنین آگاه بود که این بازارها را باید با یک دولت فعال سازگار کرد یا در غیر این صورت آن ها به نوبه خود به انحای فراوان مانع شادکامی انسان خواهند شد.
منافع سودگرایانه توزیع دوباره ثروت و محدودیت های این خط مشی به وسیله اقتصاددان برنده جایزه نوبل آمارتیا سن و همکارانش در دهه 1960 مورد بررسی قرار گرفت.

آن ها از این فرض آغاز کردند که دادن یک پوند به یک فرد فقیر شادکامی بیشتری ایجاد می کند تا دادن یک پوند به یک فرد ثروتمند.

لایارد توضیح می دهد که چگونه پژوهش آنها از این نقطه بسط یافت: بنابراین ما باید از ثروتمندان به نفع فقرا مالیات بگیریم. اما همچنان که ما این کار را انجام می دهیم، محرک هایی را که هم در برابر ثروتمندان و هم در برابر فقرا وجود دارد از بین می بریم. بنابراین همچنان که نرخ مالیات را بالا می بریم، اندازه کلی "کیک" سقوط می کند.

بنابراین پیش از آن که به برابری کامل برسیم، باید بالا بردن مالیات را متوقف کنیم. نقطه مطلوب جایی است که بازده های به دست آمده از توزیع دوباره ثروت درست در حد ضرر حاصل از کوچک شدن کیک شود.

این پرسشی تجربی است و این کاربرد جدی فلسفه میل سعی می کند که جواب آن را کشف کند و آن را به مرحله اجرا بگذارد. این فرض چشم انداز اقتصادی ما با قائل شدن ارزش های متفاوت برای ما، اندوخته های افراد ثروتمند و افراد فقیر را دگرگون خواهد کرد، چرا که این اندوخته ها مقادیر متفاوتی از شادکامی به بار می آورند.

اما تنها اقتصاد نیست که میل می تواند به آن شکلی جدید دهد؛ سیاست ما هم به او نیاز دارد. ما در زمانه ای و در کشوری زندگی میکنیم که اساسی ترین آزادی ها - یعنی آزادی بیان - در معرض خطر قرار دارد.

میل می گفت که سرکوب کردن یک نظر نوع انسان را محروم می کند، زیرا اگر این نظر درست باشد، ما از فرصت جایگزین کردن خطا با حقیقت محروم می شویم و اگر نادرست باشد، چیزی به همان اندازه سودمند را از دست می دهیم، ادراک روشن تر و دریافتی زنده تر از حقیقت را که از تقابل آن با خطا ناشی می شود. نظرات کاذب کارکردی ارزشمند دارند، زیرا کسی که تنها از موضع خودش در یک قضیه آگاهی دارد، از کل آن قضیه چیز چندانی نمی داند.

میل نشان داد که تعارض آرا در واقع اساس پیشرفت و تنها راه برای جلوگیری از متصلب شدن یک فرهنگ است.
البته میل خطاهای آشکاری هم داشت. لیبرالیسم او با نژادپرستی فرهنگ ویکتوریایی زمانش آلوده شده بود. او به عنوان کارمند "کمپانی هند شرقی" از تعدی و چپاول در هند که در مجموع به مرگ 29 میلیون هندی انجامید - به خاطر خیر خود آنها دفاع می کرد. نظریه های او درباره منطق نیز به نحو مشابهی بی اعتبار شده اند.

اما اگر یک جان استوارت میل دویست ساله می توانست امروز کشور زادگاهش را ببیند، پیش از همه می گفت: ثروت ها را به نفع فقرا دوباره توزیع کنید. پیش از آن که به فکر کسب هرچه بیشتر ثروت باشید، بیشتر به شادکامی فکر کنید و از آزادی بیان در برابر همه از راه رسیدگان محافظت کنید. هنگامی که میل در بستر مرگ بود، نجوا کرد: "من کارم را انجام داده ام."
جان! تنها اگر، تنها اگر ما...

توصیه منابعی برای مطالعه بیشتر

تا به حال بهترین کتاب ها برای مطالعه درباره عقاید میل، آثار خودش هستند، نوشته هایی که نیچه به خاطر وضوح موهنشان به آن ها می تاخت که مطمئنا علامت خوبی به حساب می آید. در رشته کتاب های کلاسیک های جهان و آکسفورد مجموعه ای ارزان قیمت و عالی از نوشته های میل با نام "در باب آزادی و سایر جستارها" (On Liberty and Other Essays) منتشر شده است. خودزندگینامه او نیز کتابی درخشان است.
من شخصا کتابی را که به زودی انتشارات راتلج در مورد میل منتشر می کند با عنوان "چرا امروز میل را می خوانیم" (?Why Read Mill Today) نوشته جان اسکوروپسکی و نیز کتاب "درباره میل" (On Mill) نوشته سوزان لی را توصیه می کنم.
منبع:The Independent 26/3/2006