۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

صداها / واسیلی کاندینسکی


کاندینسکی ذر سال 1912 در مونیخ مجموعه ای به نام "صداها" را چاپ کرد که به پدر و مادرش تقدیم کرده بود.
اکثر آثار این مجموعه متون شعرگونه‌ای هستند که برای هر کدام آنها نیز تصویری در نظر گرفته بود و اکثرا با چاپ با تکنیک حکاکی روی چوب.
...................................

............................
گسستن
مرد کوچک خواست زنجیر را پاره کند،
و البته نتوانست.
مرد بزرگ اما به راحتی آن را از هم درید.
مرد کوچک خواست فورا بگریزد.
مرد بزرگ آستینش را گرفت، سرش را پیش برد
و ٱرام در گوشش گفت:
"این راز پیش خودمان بماند."
و هر دو از ته دل خندیدند.
.........................
........................
سرگذشت
روزی از میان خانه‌هایی می‌گذشتم، سپید و بزرگ، پشت پنجره‌های بسته سبز که هیچ کسی در آنها نمی‌زیست.
در میان این خانه‌ها میدان سبزی بود پوشیده از چمن، و در میانه میدان کلیسایی بود بسیار کهن با برج ناقوسی بلند که شیروانی تیزش رو به آسمان داشت. ساعت بزرگ روی برج کار می‌کرد،‌ اما صدایی در کارش نیود.
در پای برج گاوی قرمز با شکم فربه‌اش ایستاده بود. گاو، بی‌حرکت ایستاده بود و خواب‌ٱلود نشخوار می‌کرد.
عقربه بزرگ به ربع، نیم یا یک ساعت می‌رسید، گاو ماق می‌کشید: "چیزی نیست! نگران نشوید." و دوباره نشخوار را از سر می‌گرفت.

شصت سال و یک سال پس از فاطمه سیاح

...فاطمه سیاح در تفلیس از پدری ایرانی و مادری آلمانی متولد شد و دکترای ادبیاتش را از دانشگاه مسکو گرفت.

گرچه بسیاری از استادان دانشگاه تهران در آن زمان مدرک دکترا نداشتند، در ابتدا دولت علاقه نداشت که به او اجازه تدریس در آموزش عالی دهد. تنها با پافشاری مقامات دانشگاه بود که او به استخدام دانشگاه تهران در آمد- در ابتدا به عنوان دستیار،‌ و بعد در 1942 به عنوان استاد تمام‌وقت.

سیاح به عنوان اولین استاد زن دانشگاه تهران، ادبیات تدریس می‌کرد.

او به زبان‌های فارسی، روسی، فرانسه و آلمانی مسلط بود، و علائق گسترده‌تر اجتماعی هم داشت،‌ مبارزات زنان و سوسیالیسم...

Women and Politics in Iran By Hamideh Sedghi

...سیاح کرسی زبان و ادبیات روسی و ادبیات تطبیقی را در دانشگاه تهران داشت.

او تاثیر فراوانی بر نویسندگان جوان مشتاق گذاشت.

سیمین دانشور درباره او مي‌گوید: "من پنج سال با او کار کردم. هر چه به آن دست یافته‌ام، مدیون اوست، هر کسی که شده‌ام، مدیون اوست. هنگامی که اولین داستان کوتاهی را که نوشته بودم، برای او خواندم، به من گفت: محقق نشو، برای گرفتن Ph.D. در ادبیات کار نکن؛ درباره آثار افراد دیگر صحبت نکن، بگذار دیگران درباره داستان‌هایت حرف بزنند."...

Veils and Words By Farzaneh Milani

...دکتر «فاطمه سیاح» در روز پنج‌شنبه سیزدهم اسفند ماه 1326 بر اثر سکته قلبی در سن 45 سالگی در تهران درگذشت. دکتر «علی‌اکبر سیاسی»، رئیس وقت دانشگاه تهران در مراسم یادبود او گفت کرسی استادی «سنجش ادبیات زبان‌های خارجی» از عهده‌ی هر کسی برنمی‌آید و لزوماً دانشگاه ناگزیر است فعلأ این درس را تعطیل کند...

تاریخ روشنگری زنان در ایران: فاطمه سیاح

...بانو هاجر تربيت- از دوستان و همكاران دكتر فاطمه سياح- در سخنرانی خود، به مناسبت سومين روز درگذشت او، چنين گفت:

"راجع به اخلاق و سجايای آن مرحوم بدون اغراق بايد بگويم كه آن همت و اراده و متانت كه در شخص آن مرحوم سراغ داشتم، تا به حال به نظير آن تصادف نكردم. با آن كه متجاوز از پانزده سال بود كه آن فقيد به مرض مزمن و خطرناك قند گرفتار بود، هميشه با خنده و گشاده رویی به آلام جسمانی غلبه يافته، نه پيش کسی می ناليد و نه به کسی ابراز درد و رنج می كرد. واقعاً چه خوب گفته اند: درخت هر چه بارش بيشتر است، سرش پايين تر. اين بانوی دانشمند با آن همه فضايل و كمال و با آن هوش و استعداد به قدری متواضع و خوش خلق و نيكو صفت بود كه هرگز مناعت طبعش اجازه نمی داد معلومات خود را به رخ مردم بكشد و خودستایی كند. در زندگی خصوصی بسيار ساده و بی آلايش و زود باور بود. چون در قاموس زندگی او دروغ و ريا مفهومی نداشت و هرگز باورش نمی شد كه ممكن است ديگران دروغ بگويند، رياكاری و ظاهر سازی كنند."...

نگاهی به زندگی و آثار دکتر فاطمه سیاح

۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

ماجراهای یک آدمخوار تنها

یک طرح قدیمی نافرجام!
 
مقدمه:  به دست آمدن نوشته‌هایی که از این پس می‌آید،‌ نتیجه برخورد اتقاقی نگارنده این سطور با کارمند باسابقه در یکی از ادارات باسابقه است. 

 این کارمند در اوایل سال‌های خدمت متوجه شد که یکی از همکارانش به عادت عجیب آدمخواری مبتلاست و همین عادت، باعث انزوای در میان همکارانش شده بود. از آنجایی که کارمند فوق‌الذکر دارای حس نوعدوستی عمیقی بود،‌توانست با لطایف‌الحیل اعتماد این آدمخوار تنها را جلب کند و نوعی ارتباط عاطفی با او برقرار کند.  

در طول‌ سال‌های بعد‌، کارمند انسان‌دوست یا به طور عینی شاهد ماجراهایی بود که بر سر همکار آدمخوارش می‌‌آمد یا از زبان او از آنها خبردار می‌شد.  با توجه به علاقه‌ای که کارمند مهربان به نوشتن خاطرات داشت، و از آنجایی که هیچ حادثه قابل‌توجهی برایش پیش نمی‌آمد، که ارزش یادداشت کردن داشته باشد، با لحن گزارش‌گونه‌ای، با نثری شبیه به نامه‌های اداری، ماجراهای دوست خود را یادداشت می‌کرد.  

اکنون برخی از این یادداشت‌ها را که قابل‌ انتشارند به عنوان نمونه در زیر می‌‌آوریم:  

یک طعمه خوب، اما گلوگیر

 آقای دکتر ت. با پوست سرخ و سفید و صورت چاق و چله‌اش که مانند هلوی پوست‌کنده می‌ماند، بدجوری اشتهای آدمخوار ما را تحریک می‌کند،‌ به خصوص وفتی که  قهقهه سر می‌دهد.

 او به دلایل نامعمولی در طول روز چرت می‌زند یا خر و پف می‌کند یا عصبانی است و به زبانی نامانوس – حتی برای آدمخوار ما که کلی زبان بلد است- فریاد می‌کشد.  وضعیت اول عمل آدمخواری را ساده می‌کند و برای غلبه بر وضعیت دوم چماق کلفتی لازم است. 

در هر صورت ناهار خوبی می‌شد از او درست کرد.  

متاسفانه یک مشکل اساسی به جای خود  باقی می‌ماند، و آن هم اینکه آدمخوار ما دچار کم‌اشتهایی عصبی مزمن است که گاهی به بی‌اشتهایی کامل منتهی می‌شود. بنابراین به نظر می‌رسد که صلاح بر این باشد که فعلا او را مدتی در بیمارستان روانی بستری کرد. 
......................................

 باید مارمولک‌خواری کرد؟  

اخیرا از بس گرسنگی به آدمخوار تنهای ما فشار آورده بود،‌ سعی کرد مارمولکی لاغر و مردنی را که در آن حوالی می‌پلکید، ببلعد، اما تنها توانست دم او را قطع کند و بخورد. البته روز بعد دم مارمولک ظاهر شده بود.  شاید  بهتر باشد او در نوع رژیم غذایی خود تجدید نظر کند و مارمولک‌خوار شود.
......................................

 راه حل خونخواری است؟

آدمخوار تنهای ما پس از کلی فکر کردن عزمش را چزم کرد که به خونخواری روی آورد و به عبارت صحیح‌تر خون‌آشام شود.  با توجه به این که او در این رشته مبتدی بود، در قدم اول آشامیدن خون یک گربه سیاه  را امتحان کرد.  

توجه داشته باشید که خون‌آشام‌ها به شدت از گربه‌ها به خصوص گربه‌های سیاه می‌ترسند و اصولا نزدیک آنها نمی‌شوند و تازه خود گربه‌های سیاه هم سوابق ممتدی در فن خون‌آشامی دارند! امان از این خون‌آشام‌های آماتور! 

به هر حال  همانطور که گفتیم آدمخوار/خونخوار تنهای ما پس از جستجوی بسیار به کمین یک  توله گربه سیاه نشست، و در یک فرصت مناسب بغلش کرد و دندان‌های نیش خون‌آشامی‌ را - که از یک فروشگاه معتبر خریده یود و دارای سیستم ضدعفونی‌‌‌کننده کارآمدی بودند-  به درون شاهرگ گردن او فرو برد و با شتاب  بسیار شروع به مکیدن خون کرد.  

اما متاسفانه به علت اسیدی بودن شدید خون گربه، به محض بلعیدن اولین قطرات خون،‌ معده  آدمخوار بیچاره ما شروع به خونریزی کرد و مقادیر زیادی خون بالا آورد، و بعد نقش زمین شد.  توله گربه سیاه کذایی هم در حالیکه دندان‌های تیزش را به علامت استهزا نشان می‌داد، دم‌جنبان دور شد.  

آدمخوار تنهای ما فعلا برای درمان کمخونی، قرص آهن می‌خورد.

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

اسب کهر را بنگر


داشتم کانال‌گردی ماهواره‌ای می‌کردم، نمی‌دانم کدام شبکه فارسی‌زبان بود که داشت، فیلم "اسب کهر را بنگر" اثر فرد زینه‌من را پخش می‌کرد، و به یاد سینما دیاموند مشهد افتادم، و وقتی که گریگوری پک (مانوئل آرتیگز) و آن دخترک آخرین نگاه را به هم می‌کردند، و مانوئل می‌رفت که بمیرد و برنگرد.
و البته عصر "سینه‌فیلی" را هم که می‌گویند تمام شده است.

۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

جان آپدایک درگدشت


جان آپدایک در 76 سالگی در آسایشگاهی به علت سرطان ریه درگذشت.

به غیر از رمان‌های چهارگانه "ربیت "که اینجور که می‌گویند خواندنش ارزش دارد- البته من تنها اندکی از جلد اول را خواندم و ادامه ندادم- بنا به اقوال داستان‌های کوتاهش هم جذاب است؛ و چنددتاییش به هم فارسی ترجمه شده است. یکی دوتاشان را که من خواندم، خیلی لذت بردم؛ شابد به این خاطر که از داستان‌های شهری خوشم می‌آید.

[داستان "زنان آسیب‌پذیر" او را می‌توانید در کتاب "روزی، روزگاری، دیروز" با ترجمه لیلا نصیری‌ها بخوانید]

جدا از همه اینها چیزی که من توصیه می‌کنم، گزارشی است که آپدایک در مجله نیویورکر از واقعه 11 سپتامبر در نیویورک می‌دهد.

و البته اگر حوصله دارید، رثائیه نیویورکر برای او را بخوانید که از نویسندگان دائم این مجله بود.

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

زوج آزاد/ داریو فو و فرانکا رامه

نمایشنامه زوج آزاد The Open Couple که داریو فو آن را با همکاری همسرش، فرانکا رامه نوشته است، به زبان طنزبه وضعیت زنان در جامعه‌ ایتالیا می‌پردازد، جامعه‌ای که هم نظام اجتماعی که زنان در آن زندگی می‌‌کنند، و هم ایدئولوژی غالب آن را مردان تعیین می‌کنند.


این نمایشنامه برای اولین بار در سی‌ام نوامبر 1983 در Teatro communale di Monfalcone در شهر تِریست، ایتالیا با بازی فرانکا رامه و نیکولا دِ بواُنو و کارگردانی داریو فو اجرا شد.


این هم چند خطی از این نمایشنامه خنده‌دار و تامل‌‌برانگیز و به فاصله‌گذاری برشتی هم که توجه دارید:


فضای داخلی یک آپارتمان یک مرد در سنین چهل دارد به در دستشویی می‌زند. صورتش با یک نور موضعی روشن می‌شود.

مرد: آنتونیا، احمق نشو. بیا بیرون. یه چیزی بگو. چیکار داری می‌‌کنی؟ گوش کن- ممکنه حق با تو باشه، تقصیر من بود- ولی لطفا بیا بیرون. در رو باز کن.

درباره مشکلمون حرف می‌زنیم- قبوله؟ یا عیسای مسیح، چرا هر چیزی رو به تراژدی تبدیل می‌کنی؟ نمی‌شه مثل آدمای منطقی در مورد مشکلمون به توافق برسیم؟ (از سوراخ کلید نگاه می‌کند) نقشه‌ات چیه؟ تو دیوونه‌ای و اصلا اهمیت نمی‌دی- مشکل تو اینه.

یک زن در کنار صحنه پدیدار می‌شود. او هم روشن می‌شود. بقیه صحنه در تاریکی است.


زن: زن دیوونه بی‌عاطفه‌ای که اونجاست – در واقع توی دستشویی است- منم. آن شخص دیگر، مردی که سر من هوار می‌کشد و التماس می‌کند که کار احمقانه‌ای نکنم – شوهر من است.

مرد: (به صحبت کردن ادامه می‌دهد، گویی که زن درون دستشویی است) آنتونیا لطفا بیا بیرون.

زن: من دارم کلی قرص می‌خورم، موگادون، اوپتالیدون، فمیدول، ورونال، سیبالجینا، چهارتا شیاف نیسیدین تری‌تِیت- همه‌ا‌ش را از هم راه دهان.

زن: شوهرم قبلا یک آمبولانس خبر کرده، اونا در رو می‌شکنن.

مرد: تیم کمک‌‌های اولیه هم تو راهه. اونا در رو از پاشنه درمیارن. یاعیسای مسیج - این سومین باره.

زن: چیزی که در درمان‌ اورژانس نمی‌توانم تحمل کنم؛ خالی کردن و شستشوی معده آدمه. اون لوله لعنتی از گلوتون پایین می‌ره- و بعد حالت منگیی که برای روزها درش هستی و نگاهای عذاب‌آوری که هر کی بهت میندازه. گفتن این حرفای ابلهانه مبهم – فقط برای اینکه چیزی گفته بشه. و بعد البته اونا منو وادار می‌کنن که برم پیش روانشناس- ببحشید روانکاو.

یه کثافت که اونجا می‌شینه و در حالیکه پیپ توی دهنشه، دو ساعت بدون یک کلمه حرف زدن به آدم زل میزنه، و بعد یکدفعه میگه: "لطفا، گریه گن، گریه کن!"

مرد: آنتونیا، یه چیزی بگو، حداقل یه آه و ناله‌ای بکن. تا دست کم بفهمم در چه "استیجی" هستی. دارم می‌میرم‌‌‌ها، دیگه منو نمی‌بینی‌ها (خم می‌شود و از میان سوراخ کلید دزدانه نگاه می‌کند).

زن: در حقیفت این اولین باری نیست که خواستم بمیرم.

مرد: آنتونیا! قرص‌های زرد رو نخوری‌ها. اونا مال ٱسم من هستن.

زن: یه دفعه دیگه، سعی کردم از پنجره بیرون بپرم. درست موقعی که داشتم، دورخیز می‌کردم، من رو گرفت (زن به روی لبه پنجره‌ای می‌‌پرد که به روی صحنه آورده شده است .مرد قوزک پایش را می‌گیرد. چراغ‌ها با حداکثر شدت روشن می‌شوند)

مرد: لطفا بیا پایین، بله حق با توست – من یک پدرسوخته هستم، ولی بهت قول میدم این آخرین باری باشه که تو رو توی همچین موقعیتی قرار میدم.

زن: فکر میکنی بهت محل سگ می‌ذارم؛ نمی‌تونی بفهمی که به روابط نامشروعت، و معشوقه‌های ابلهت علاقه ندارم؟

مرد: منظورت اینه که اگه اونا باهوش بودن- خیلی اهمیت نمی‌دادی؟ بذار در این مورد روی زمین صحبت کنیم. بیا پایین.

زن: گور پدرت. می‌خام بپرم.

مرد: نه.

زن: بله!

مرد: اول من قوزک پات رو می‌شکنم.

زن:‌ آخ! (از پنجره پایین می‌آید. شوهرش به او یک چوب زبر بغل می‌دهد).

زن: (خطاب به تماشاگران) و اون واقعا قوزک پام رو شکست، این کودن.

یک ماه پام تو گچ بود! و همه ازم می‌پرسیدند: "داشتی اسکی می‌کردی؟" خدایا چقدر عصبانی بودم. (در حالیکه می‌‌لنگد، چوب زیر بغل را کنار می‌گذارد، و از کشوی میز یا قطعه دیگر مبلمان، اسلحه‌ای بیرون می‌‌آورد).

زن: دفعه دیگر سعی کردم خودم رو با تیر بزنم -

مرد: نه، لعنتی، وایسا! (مرد حرکتی می‌کند تا جلوی زن را بگیرد)، این اسلحه جواز نداره، میخای بازداشت بشم.

زن: (زن با تماشاگران صحبت می‌کند، گویی که درگبر این عمل نیست) همیشه دلیل اینکه میخاستم بمیرم، یک چیز بود. اون دیگه من رو دوست نداشت. و هر بار که از آخرین رابطه نامشروع شوهرم خبردار می‌شدم. مصیبت به بار مبومد...

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

300 به مثابه هنر فاشیستی/ مارک والن

اکران فیلم سینمایی 300 باعث بروز بحث‌های بسیاری درباره محتوای تاریخی آن یا ارتباطش با منازعات کنونی در جهان شد، برادران وارنر شرکت سازنده فیلم آن را تخیلی و صرفا مایه سرگرمی شمرد، اما مارک والن عقیده دیگری دارد:



گرایش معینی از هنر معاصر، زیبایی‌شناسی و تصاویر عامه‌پسند کمیک استریپ آمریکایی را دست مایه خود کرده یا از آن الهام گرفته است- البته آدم به یاد جنبش پاپ آرت و هنرمندان تاثیرگذاری چون Rauschenberg و Lichtenstein می‌افتد.

BLAM - Roy Lichtenstein, 1962. Oil on canvas, 68 x 80 inches

کمیک استریپ‌ها بر سینمای آمریکا نیز تاثیر گذاشته‌اند، گرایشی که من اصلا به آن علاقه‌ای ندارم؛ و آخرین کمیک استریپی که از آن اقتباس سینمایی شده 300 است. علیرغم جار و جنجال‌ها در مورد جلوه‌های بصری خیره‌کننده، 300 بیانگر چیزی جز آن نیست که کفگیر سینمای آمریکا به ته دیگ خورده است.

فیلم که بر اساس کمیک استریپی از فرانک میلر است درباره 300 سرباز اسپارتی است که در برابر سپاه یک میلیون نفری ایرانیان در گذرگاه باریکی در جریان "نبرد ترموپیل" در 480 قبل از میلاد مقاومت می‌کنند.
کارگردان فیلم زک اسنایدر کاری به کار تاریخ ندارد و همه فکر و ذکرش تنظیم مدرنی است از این ماجرا که مطابق میلیتاریسمی باشد که اکنون بسیاری از آمریکاییان آن را پذیرفته‌اند.
همانطور که می‌توانید تصور کنید فیلم 300 اسپارتی‌ها‌ به صورت قهرمانانی دلاور به تصویر می‌کشد که در دفاع از نخستین دموکراسی همه هستی‌شان را فدا می‌کنند- واضح است که هدف آن است که تماشاگران با سربازان اسپارت همذات‌پنداری کنند. اما خطر چنین قرائت‌های ساده‌انگارانه‌ای از تاریخ این است که اسپارت، جدا از آنکه جامعه‌ای باشد که ارزش همچشمی کردن را داشته باشد، بیش از هر چیز یک دولت میلیتاریستی بود.

اینکه نشریات یونان 300 را به عنوان دروغپردازی در مورد تاریخ ملتشان به باد حمله گرفتند، نباید باعث تعجب شود.

اما چرا ما آمریکاییان باید از آنچه یونانیان باید درباره تاریخشان بگویند، خودمان را به زحمت بیندازیم، هنگامی که همه چیزی که مورد نیازمان هست را می‌توانیم از یک کمیک استریپ‌ساز دست‌راستی دچار بیگانه‌هراسی، می‌توانیم بیاموزیم که در النی مریلند متولد شده است.

جا دارد برخی از چیزهایی را که فرانک میلر در کنوانسیون کتاب‌های کمیک استریپ WonderCon در سانفرانسیسکو در سال 2006 گفت تکرار کنیم، چرا که ‌پس‌زمینه لازم برای درک فیلم 300 را فراهم می‌کند.

میلر اظهار کرد که در کمیک استریپ بعدی‌اش، "ترور مقدس، بتمن!" "مبارز نقابدار" را به جنگ شبکه ترور القاعده خواهد فرستاد.
میلر جدا از آنکه قول داد " بتمن پدر القاعده را در خواهد آورد"، این چنین درباره کمیک استریپ آینده‌اش سخن گفت:‌"اگر نخواهیم خیلی مته به خشخاش بگذاریم- این کتاب یک قطعه پروپاگاندا است. به نظر من احمقانه است بتمن را به تعقیب ریدلر بفرستیم، در حالیکه القاعده جلوی رویمان است."

میلر ادامه می‌دهد:"آرزو می کنم سرگرمی‌سازان عصر ما شجاعت و دقت‌نظر آنانی را داشتند که در برابر هیتلر ایستادند." ظاهرا میلر معتقد است که دقیقا چنین سرگرمی‌سازی است.

300، رویای تب جنگ افروخته با تستوسترون است که نمایشی بی‌وقفه و درنده‌خویانه از دل و روده بیرون ریختن،پ پاشیدن خون و قطع شدن سرها را ارائه می‌دهد- و برخی از منتقدان متاسفانه این خشونت هراس‌آور را نوعی کورئوگرافی یا استیلیزاسیون دانسته‌اند.
این کشتار خستگی‌ناپذیر در 300 به هیچ حس مسئولیت اخلاقی یا شفقتی مربوط نمی‌شود- اینها صرفا کاری هستند که "مردان واقعی" ‌انجام می‌دهند.

300 در مقایسه با "پرچم‌های پدران ما" - تامل خردمندانه‌ کلینت ایستوود درباره قربانی‌‌های اصیل و سبعیت‌های جنگ- احلام یک جنگ‌طلب علنی است.
هنگامی که لئونیداس، شاه اسپارت، با فریاد "به خاطر آزادی" سپاهش را در جنگ هدایت می‌کند، این کلمات به قصد تاثیری پروپاگاندیستی بر مخاطبان است. واضح است که 300 تمثیلی وقیحانه برای جنگ امریکا در عراق و آماده شدن برای جنگ با ایران است.
اینکه چند نفر از منتقدان اشاره کرده‌اند که 300 فیلمی "اروتیک" است نیز جای توجه دارد.
سوزان سانتگ در مقاله‌ای سال 1975 درباره زیبایی‌شناسی فاشیستی با عنوان "فاشیسم فریبنده" اظهار کرده بود که هنر فاشیستی:"هم هیز است و هم آرمانی‌کننده. یک زیبایی‌شناسی یوتوپیایی (کمال جسمی؛ هویت به عنوان یک مفروض زیست‌شناختی) که اروتیسیسمی آرمانی را دلالت می‌کند:سکسوالیته به جاذبه رهبران و اشتیاق پیروان تبدیل می‌شود.آرمان فاشیستی این است که انرژی جنسی را به "نیرویی" روحانی به نفع جامعه بدل کند."

سانتگ در ادامه یادآوری می‌کند که فاشیسم:" طرفدار آرمان یا بهتر بگوییم آرمان‌هایی است که تا امروز هم تحت عناوین دیگر ادامه می‌یابند: آرمان زندگی به مثابه هنر، کیش زیبایی، فتیشیسم شجاعت، انحلالِ ازخودبیگانگی در احساسات جذبه‌آمیز جماعت؛ انکار عقل، خانواده انسان (تحت پدری رهبران)"- همه این‌ها در 300 به ابعادی بزرگتر از زندگی واقعی می رسند.

به دنبال سخنرانی جرج دبلیو بوش در جلسه مشترک مجلس نمایندگان و سنای آمریکا National Public Radio در برنامه‌ای به نام "نویسندگان و هنرمندان نطق رئیس جمهور را توصیف می کنند"، میزبان افراد متعددی بود که به آنها فرصت ارائه ارزیابی‌هایشان از موضوعات ملی را می داد- فرانک میلر یکی از این میهمانان بود.

میلر ضمن آنکه تاکید داشت عراق علیه آمریکا اعلام جنگ داده بود- ادعایی که حتی جرج بوش هم مطرح نکرده بود- نطق آتشین فناتیکی را بر ضد "دیگریِ" بی نام و نشانی ایراد کرد که توقع داشت نیروهای نظامی آمریکا از بین ببرنند:

"به دلایلی به نظر می‌رسد که هیچکس از کسانی که ما در برابرشان ایستاده‌ایم و بربریت قرن ششمی که در واقع آنها نمایندگی می‌کنند، سخنی نمی‌گوید.این افراد سر مردم را با اره بریدند. آنها زنان را به بردگی می‌کشند، دخترانشان را ختنه می‌کنند، آنها بر اساس هیچ هنجار فرهنگی که برای ما قابل درک باشد، عمل نمی‌کنند."

"من دارم پشت میکروفونی صحبت می‌کنم که هرگز نمی‌توانست محصول فرهنگ آنها باشد، اما من در شهری زندگی می‌کنم که سه‌هزار نفر از همسایگانم به وسیله دزدان هواپیماهایی- که آنها هرگز نمی‌توانسته‌اند بسازند- کشته شدند."

"آنها" دشمنان سرسخت ما هستند، اما حقیقت، عدالت و شیوه آمریکایی جهان "این مردمان" را آزاد خواهد کرد.

اکنون معنای واقعی آن جمله وطن‌پرستانه دو‌‌آتشه توصیف‌کننده فیلم 300 را با وضوح درمی یابیم: "آماده افتخار باش!".
.......................................................
مارک والن گرافیست، نقاش و بلاگر آمریکایی است که وب‌سایت
Art for a Change را اداره می‌کند.

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

درباره دگردیسی / ولادیمیر ناباکوف

ولادبمیر ناباکوف در نخستین سال تدریس "شاهکارهای ادبیات تخیلی اروپا " در دانشگاه کورنل در مارس 1951، به سه داستانه درباره دگردیسی (متامورفوز) پرداخت: "شنل" گوگول ( که او با عادتش به دقت بسیار ترجیح می‌داد که عنوان داستان را "خرقه" (The Carrick) ترجمه کند) ، "دکتر جکیل و مسترهاید " استیونسن، و "مسخ" کافکا. او در یکی از جلسات تدریس، با بیان نمونه ای طبیعی از دگردیسی درپروانه‌ها، د انشجویانش را با این موضوع آشنا می‌کند:


فیلسوفی چینی بود که در همه عمر در این فکر بود که آیا فیلسوفی چینی است که رویا می‌بیند که پروانه است، یا پروانه‌ای است که رویا می‌بیند که فیلسوف است.

هر سه این داستان‌ها، به موضوع تغییرشکل، دگردیسی، می‌پردازند. چه کسی می‌تواند این فرآیند را با اصطلاحات جانورشناختی توضیج دهد...دگردیسی...پدیده‌ای خارق‌العاده... به طور خاص منظورم دگردیسی پروانه‌هاست.

دگردیسی از لارو به شفیره و از شفیره به پروانه، به طور خاص برای کسی که درگیرش است، خوشایند نیست. برای هر لاروی لحظه‌ای دشوار فرا می‌رسد که شروع به احساس گسترش‌یافتن حسی غریب از ناراحتی می‌کند- احساسی شدید- در اینجا نزدیک گردن و جاهای دیگر، و بعد خارشی تحمل‌ناپذیر.

البته او چند بار پیش از این پوست‌اندازی کرده است، اما آنها در مقایسه با احساس خارش و میلی که اکنون حس می‌کند، هیچ بودند. او باید آن پوسته سفت خشک را بیندازد، یا بمیرد،

همانطوری که حدس زده‌اید، که در زیر آن پوسته، زره‌ شفیره‌ قرار دارد، و چقدر ناراحت‌کننده است که کسی چنان پوستی را بر روی چنان زرهی - که از پیش در حال تشکیل است- پوشیده باشد- توجه من به خصوص به لحظه‌ای است که پروانه‌هایی که شفیره‌های طلایی‌رنگ پرنقش‌و نگار دارند و "کریسالیس" هم نامیده شده‌اند، از سطحی در فضای آزاد آویزان می‌شوند.

خوب کرم پروانه باید کاری برای این احساس وحشتناک بکند. او در جست‌وجوی محلی مناسب پرسه می‌زند. آن را می‌یابد. از دیوار یا تنه درختی بالا می‌‌خزد. برای خودش با بالشتک کوچکی از ابریشم روی سطج زیرین آن آشیانه درست می‌کند. خودش را با نوک دمش یا پاهای پشتی‌‌اش از تکه‌ی ابریشم آویزان می‌کند. به این ترتیب واژگون در وضعیت یک علامت سوال وارونه، قرار می‌گیرد، و اما سوالی هم در میان است. چگونه از دست پوستش خلاص شود؟ یک تکان، تکانی دیگر، و زیپ! پوست از پشت شکاف برمی‌دارد، و او به تدریج با به کار انداختن مفاصل شانه‌ای و لگنی‌اش از آن بیرون می‌آید، مانند فردی که از لباسی سوسیسی‌شکل بیرون بیاید. بعد بحرانی‌ترین لحظه فرا می‌رسد. توجه دارید که ما با آخرین جفت پاهای پشتی‌مان واژگونه آویزانیم و اکنون مشکل رهاشدن از پوست – حتا ‍پوست آن پاهایی پشتی که با آنها آویزانیم- هم در میان است- اما چگونه می‌توان این کار را بدون سقوط انجام داد؟

این کاری است که او انجام می‌دهد: این حیوان کوچک شجاع و سرسخت، که پیش از این تا حدی در پوستش خارج شده است، با دقت شروع به کار کردن روی پاهای پشتی‌اش می‌کند، آنها را از تکه‌ی ابریشمی که به صورت واژگون از آن آویزان است،‌ جدا می‌کند، بعد با پیچش و پرشی تحسین‌برانگیز، زائده‌هایش را از بالشتک ابریشمی جدا می‌کند، آخرین تکه پوستش را می‌ریزد، و در فرآیندی از جهش – و چرخش – و پرش، خودش را وسیله‌ی قلابی که زیر پوسته ریخته‌شده‌ی نوک بدنش بود،‌ به جایی جدید می‌چسباند.

اکنون، شکرخدا، همه پوست شفیره کنده شده و سطح بدنش سخت و درخشان است، نوزادی پوشیده‌شده، مانند آن چیزی که از سر شاخه آویزان بود، یک کریسالیس بسیار زیبا با گره‌های طلایی و محفظه‌های بال زرهی طلایی‌رنگ. این مرحله شفیره چند روز تا چند سال طول می‌کشد.

به یاد می‌آورم که در کودکی یک شفیره شب‌پره را در جعبه‌ای برای هفت سال نگه داشتم، به این ترتیب در واقع دبیرستان را به پایان رساندم در حالیکه شفیره هنوز در خواب بود. و بعد شفیره نهایتا سرباز کرد. متاسفانه این واقعه حین سفری با قطار رخ داد، یک مورد چالب محاسبه نادرست.

اما به شفیره پروانه خودمان بازگردیم:

بعد از دو یا سه هفته وقایعی شروع به رخ‌دادن می‌‌کند. شفیره کاملا بی‌حرکت آویزان می‌شود؛ اما یک روز متوجه می‌شوید که از درون محفظه بال‌ها، بارها کوچکتر از بال‌های حشره کامل آینده هستند، و از میان بافت شاخی‌شکل هر محفظه بال می‌توانید مینیاتوری از الگوی بال آینده، درخشش زیبای رنگ زمینه، حاشیه تیره و لکه چشمی فرعی را ببینید. یکی دو روز دیگر، و دگردیسی نهایی به وقوع می‌پیوندد. شفیره شکاف برمی‌دارد، همان طور که لارو شکاف برداشته بود، واقعا که این پوست‌اندازیِ آخرین، باشکوه است؛ و پروانه به بیرون می‌خزد، و به نوبه خود از سرشاخه آویزان می‌شود تا خشک بشود. در ابتدا چنگی به دل نمی‌زند. بسیار نم‌کشیده و ژولیده است. اما آن اندام‌های شل و سست که او آنها را از درون پوسته‌اش خلاص کرده است، به تدریج خشک و متسع می‌شوند، رگه‌های بال شاخه‌شاخه و سخت می‌‌شوند، و در طول بیست دقیقه او آماده‌ی پرواز است.

متوجه شده‌اید که کرم پروانه را با he، شفیره را با it و پروانه را با she خطاب می‌کنیم...

خواهید پرسید که احساس از پوست درآمدن چیست؟

اوه، شکی نیست که هجومی از هراس در سر احساس می‌شود، لرزه‌ای از احساسی نفس‌گیر و غریب، اما بعد چشم‌ها در جریانی از نور خورشید، می‌بیند، پروانه دنیا را می‌بیند و صورت غول‌آسا و وحشتناک حشره‌شناس مبهوت را.

...........................................

تولد یک پروانه موتارک را هم بینید و لذت ببرید.

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

قضیه عجیب بنجامین باتن/ اسکات فیتزجرالد


اسکات فیتزجرالد ، غول ادبیات آمریکا، که خواندن "گتسبی بزرگ"‌اش از واجبات است، امسال با اکران فیلم "قضیه عجیب بنجامین باتن" -که نامزد 13 جایزه اسکار هم شده است، دوباره توجه‌ها را به خود جلب کرده است.
داستان‌های کوتاه فیتزجرالد هم مانند رمان‌هایش ارزش خواندن دارند.
"قضیه عجیب بنجامین باتن" در 27 مه 1922 در مجله Collier به چاپ رسید. این داستان دومین داستان فیتزجرالد است و در ژانر فانتزی قرار می‌گیرد. این داستان بعدها در کتاب "قصه‌های عصر جاز" به چاپ رسید.

فیتزجرالد در مورد خلق این اثر می‌نویسد:
"الهامبخش این داستان گفته‌ای از مارک تواین است به این مضمون،:افسوس که بهترین قسمت زندگی در آغاز آن است و بدترین قسمت آن، در پایانش."

این هم چند خطی از ابتدای قصه برای تحریک کنجکاوی شما:

مدت‌ها پیش در دهه 1860، زایمان در خانه امر معمولیی بود. در حال حاضر، آنچنانکه به من گفته‌اند، خدایان اعظم طب حکم کرده‌اند که اولین گریه‌های نوزاد باید در جو مملو از داروی بیهوشی بیمارستان، ترجیحا یک بیمارستان شیک، سرداده شود. بنابراین آقا و خانم باتن هنگامی که یک روز در تابستان 1860 تصمیم گرفتند، اولین نوزادشان یاید در بیمارستان به دنیا بیاید، پنجاه سال از مد زمانه‌شان جلوتر بودند. اینکه آیا این ناهمزمانی رابطه ای با شرح حالی دارد که فصد دارم روی کاغذ بیاورم، هرگز دانسته نخواهد شد.

کدام طرف را انتخاب می کنید؟ / جویس کارول اوتس

جویس کارول اوتس، نویسنده آمریکایی در مقاله‌ای قدیمی در اوائل دهه هفتاد، به تامل درباره جریان‌های آن موقع در "سرزمین ادبیات" آمریکا می‌پردازد.

1 دو دهه نومیدی توام با خودخوری به زودی پایان خواهد یافت،‌ و آنهایی در میان ما [نویسندگان] که کارشان پرسه‌زدن شبانه در اطراف باغ‌‌ و قبرها شده بود، مشتاق احیا و بازسازی این سرزمین ویران‌شده خواهند شد، زیرا به ذهن ما خطور خواهد کرد که انرژی‌های رها شده در روز، در نور آفتاب، می‌توانند به همان اندازه انرژی‌های رهاشده در شب قدرتمند باشند.
در حقیقت دستاورد چنین کاری از آن دیگری بزرگتر خواهد بود؛ اعمال کردن نظم همیشه مشکل‌‌تر است، از ستودن بی‌نظمی.

در اینجا دو نظر وجود دارد:

"کتابی که می‌آفرینم، امری شخصی و خاص است. من هنگام تصنیف‌کردن مطلبی هدفی جز تصنیف‌کردن آن ندارم. به شدت و برای مدتی طولانی بر مجموعه‌ای از کلمات کار می‌کنم، تا اینکه اشتیاقی و لدتی کامل به من ببخشند."
( ناباکوف در یک مصاحبه The Listener, 1968)

"ادبیات ناب در مقایسه با مرگ کودکان بی‌شمار از گرسنگی، بی‌معناست."
(سارتر، 1964)

ناباکوف همیشه خواهد نوشت، زیرا او به نحوی عالی ناباکوف را گرامی می‌دارد. سارتر "ادبیات ناب" را رها کرده است، با این باور که توانایی‌اش، استعدادش و هوشش ارزش بیشتری برای سیاست دارند. هر دوی آنها نماینده دیدگاه‌های بسیار جذابی هستند که باید در برابرشان مقاومت کرد.

چهار مضمون، "مضمون‌های ثابت"، چه در نویسندگی معاصر و چه در نقد ادبی معاصر (که گاهی با هم درآمیخته‌اند) وجود دارد:

کمدی سیاه-- کناره‌‌جویی از هر عاطفه انسانی مهم – با فراهم آوردن مداوم این امکان برای اغلب خوانندگان که از آنچه در حال خواندنش هستند، فاصله بگیرند.
ادبیات فرسودگی The Literature of Exhaustion-- اصطلاح مد روز برای اشاره به سفرهای مرگ پست-رمانتیک افراد باهوش بی‌شمار.
آمریکا-- بازآفرینیی حقیقتا درخشان، پر از خلاقیت و کافکایی از ایالات متحده به صورت "ایالات متحده"، ماهیتی منحوس که در کنترل، یا در دسترس تعابیر ما نیست، و در حقیقت به وسیله مردمی اسرارآمیز و شرور اداره می‌شود که ما نسبت به آنها مسئولیتی نداریم.
آنتروپی-- جهان... در حال فروپاشی است...

چه شده است که باهوش‌ترین نویسندگان آمریکا، با ترغیب ویراستاران، منتقدان و همکاران نویسنده‌شان، این قدر مشتاقانه از سرمشق‌‌های خود‌انگاری مانند ناباکوف، بکت، و در زمان‌های اخیرتر و باقدرتی بیشتر بورخس را پیروی می‌‌کنند؟

چرا آنها هیچ گاه متوجه نشده‌اند که آثار شاخص این نوابع بی‌همتا، به استغراق در کتابخانه‌ای پیچیده و کاملا منظم و نیز حومه‌‌ شهری کاملا فرسوده نیاز دارد.
ما هیچکدام از اینها را در این کشور [در آمریکا] نداریم.

بورخس نویسنده‌ای شورانگیز است، اما برای افراد غیرفرهیخته نمی‌تواند مناسب باشد، او به خوانده‌شدن بوسیله نافرهیختگان اهمیتی نمی‌داد (از این لحاظ می‌گویم نمی‌داد که خود بورخس تغییر کرده است و کاملا متفاوت از آن "بورخس" مشهور می‌نویسد).
بله بکت هم نویسنده‌ای درخشان است، همان طور که چخوف هم نویسنده‌ای درخشان است، اما او ییش از هر یک از شخصیت‌های لَخت چخوفی، کاهل است، او به خودش زحمت نمی‌‌دهد که نیروی تخیلش را به سوی جهان، جایی که نهایتا می‌توان آن را به تجربه درآورد، متوجه کند.
همه ناباکوف را دوست دارند، به خصوص منتقدانی که از اجرای نقش کشیشان اعظم نسبت به الهه ناباکوف لذت می‌برند، و اما ناباکوف از آنِ ما نیست؛ او هرگز از آنِ ما نبود. او برای آمریکا هم خیری زیادی و هم شری زیادی است.

سال‌های بسیار است که بسیاری از خوش‌آتیه‌ترین نویسندگان آمریکا، فرمانبردارانه در صف ناباکوف، بکت و بورخس قرار گرفته‌اند تا از راهرویی با علامت " این راه خروجی است" به صف عبور کنند، چه مشتاقانه نوبت گرفته‌اند! آنها به اطراف‌شان، به بقیه‌ ما، می‌نگریستند که عقب مانده بودیم، و تحقیرهای قالبی را آماده داشتند: بیش از حد بوروژواست؛ بیش از حد روستایی است؛ تجربی نیست؛ خیلی خواننده دارد!

"قطعات، تنها فرم مورد اعتماد من است" این‌ها سخنان نویسنده‌ای با نبوغ قابل‌‌بحث است، که آثارش بازتاب‌دهنده اضطرابی است که باید احساس کرده باشد، در هر کتابی پس از کتاب دیگر، نویسنده‌ای که مغزش تماما به قطعاتی بدل شده است... درست مانند همه چیزهای دیگر. منفعل، بی‌هدف، بامزه، مالیخولیایی، خنده‌دار، سورئالیست (گرچه تقریبا هفت دهه از زمانی که آلفرد ژاری مضحکه "شاه اوبو" را نوشت، می‌گذرد)...

حتی ساخت این جمله، نقش آن را نشان می‌دهد: جمله با کلمه Fragments (قطعات)، یک اسم جدی و قوی آغاز می‌شود، اما به یک I (من) ضعیف ختم می‌شود.

نقطه‌ای از تاریخ وجود دارد که در ٱن سخنان وایلد به طرز هولناکی درست از آب درمی‌آید، که زندگی از هنر تقلید خواهد کرد. و اکنون چه کسی مسئول است، کسی که خودش را منفعلی هوشمند می‌دانست، کسی که گمان می‌کرد که همه طرح‌های آگاهانه را کنار گذاشته است...؟
اگر از انتخاب کردن پرهیز کنید، کس دیگری برای شما انتخاب خواهد کرد.
نویسندگانی که خودشان را به قطعات محدود می‌کنند، از هویت‌شان طفره نمی ‌روند. آنها صرفا نویسندگانی هستند که خودشان را به قطعات محدود می‌کنند. قطعات، اسم عجیب و غریبی و دست و پاگیری است، اما به هرحال واقعی است. آنها کارشان را هوشمندانه با ناشیانه انجام می‌دهند؛ مبتکرانه، یا غیرمبتکرانه (برای همین است که تصور می‌کنیم که با خواندن آخرین‌ کتاب‌شان، از پیش کتاب بعدی‌شان را هم خوانده‌ایم). این نوع بینش دچار پیری زودرس، به عنوان انتخابی آگاهانه، انتخاب قهرمانانه‌ نویسندگانی مانند سال بلو یا نورمن مِیلر است که در این زمانه نادرند، زیرا که آنها از ادعاهای بزرگ نمی‌ترسند. مِیلر به خصوص انرژی مردی را دارد که با سرنوشت به آشتی رسیده است، کسی که می‌داند خودش، سرنوشت خودش است، اما ابن وضع موردی خصوصی نیست... این وضع بخشی از شرایط روحی یک ملت است و او نمی‌تواند حتا اگر بخواهد، از آن بگریزد.

هنگامی که ما اثر تخیلی واقعا هوشمندانه‌ و نبوغ‌آمیزی را می‌خوانیم، با تحسین لبخندی از روی شگفتی به آن می‌زنیم، اما هیچ گاه قلب‌های ما تندتر نمی‌زند.

اما بگذارید پایان‌بندی رمان "سیاره آقای زاملر" [نوشته سال بلو] را مورد ملاحظه قرار دهیم که آنقدر قدرتمند است کعه ما را فورا به دوباره خواندن کل رمان وادار می‌کند، زیرا ما در فرآیند خواندنش تغییر کرده‌ایم، و اکنون در نتیجه‌گیری پایانی آماده‌ایم که خواندن آن را دوباره شروع کنیم. زاملر نه تنها به "شرایط قراردادش عمل کرده است"، بلکه آگاه است که این کار را کرده است و می‌داند که چرا.
"برای اینکه حقیقتش این است. حقیقتی که همه ما می‌شناسیمش. خدایا - که می‌شناسیمش، که می‌شناسیمش، می‌شناسیمش، می‌شناسیمش."

اگر مجبور باشیم که بین بیان ناباکوف و بیان سارتر یکی را انتخاب کنیم، احتمالا بیان سارتر را انتخاب خواهیم کرد. اما نبایست به انجام این کار وادار شویم. ما تنها باید ادبیات "ناب" را ، "خلوص" گندزدایی‌شده آن ادبیاتی که او خوارش می‌شمرد،‌ را رد کنیم، و خودمان را به خود ادبیات متعهد کنیم، که به سادگی به هیج عصری تعلق ندارد، مگر عصری که به آفرینش آن یاری می‌رساند.
New York Times, 4 June, 1972
به نقل از مجله سمرقند ، سال اول، شماره سوم و چهارم، 1382
................................................................
این لینک هم برای اطلاعات بیشتر.

۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

جادوگری از زمین- دریا / اورسولا لوگوین

اورسولا لوگوین

تنها در سکوت، کلمه
تنها در تاریکی، نور
تنها در مرگ، زندگی
پرواز تابناک باز بر آسمان تهی.
- آفرینش ائا.

1- جنگاوران در مه

جزیره گونت، کوه تکی که قله‌اش را یک مایل بالاتر از دریای توفانزای شمال غرب بر‌افراشته شده است، سرزمینی است که به خاطر جادوگرانش مشهور است.

چه بسیار مردان گونتی که شهرهای واقع در دره‌های مرتفع و بندرهای خلیج‌های تنگ و تاریک این جزیره را ترک کرده‌اند تا به عنوان جادوگر یا ساحر به اشراف آرکی‌پلاگو خدمت کنند، یا برای ماجراجویی، سراسر زمین- دریا را جزیره به جزیره زیرپا گذارند و ساحری کنند.

برخی می‌گویند که از میان این جادوگران، بزرگترین‌شان،‌ و مطمئنا بزرگترین رهنورد،‌ مردی بود به نام "اسپاروهاوک" (قرقی) ‌که در روزگار خودش به هر دو مقام اژدها سالار و مغ اعظم رسید. زندگانی او در کتاب "سلوک گِد" و در ترانه‌های بسیار نقل شده است، ‌اما قصه ما به زمان پیش از شهرت یافتن او، پیش از ساخته‌شدن آن ترانه‌ها، باز می‌گردد.

او در دهکده‌ای دورافتاده‌ای به نام "تن آلدرس"، بر بلندای کوهی در راس دره نورث‌وارد به دنیا آمد. در پایین دست این دهکده، مرغزارها و کشتزارها با شیبی پلکانی به سوی دریا می‌روند، شهرهای دیگر در پیچ و خم رودخانه آر جای دارند، و بالا دست دهکده تنها جنگل است که یال به یال از کوه بالامی‌رود تا اینکه به سنگ‌‌ها و برف‌های قله می‌رسد.

نام کودکی او، که مادرش به او داد، "دانی" بود، و تنها هدایایی که مادرش به او داد، همین نام و حیاتش بود، زیرا مادر گد پیش از آن که او به یکسالگی برسد، مرد.

پدرش، آهنگر دهکده، مردی تلخ و کم‌حرف بود و شش برادر گد همگی چندین سال از او بزرگتر بودند، و یکی پس از دیگری خانه را به قصد کشاورزشدن، ملوانی در دریا، و یا آهنگری در سایر شهرهای دره نورث‌وارد ترک کردند و درنتیجه کسی نبود تا این کودک را با لطف و مهربانی بزرگ کند. او وحشی بار آمد، چون بوته‌ای خودرو، پسرکی چابک و بلندبالا، پرهیاهو و مغرور و آتشین مزاج.

او به همراه چند نفر دیگر از بچه‌های دهکده، بر مرغزارهای پرنشیب و فراز در سرچشمه‌‌های رودخانه، بزچرانی می‌کرد؛ و زمانی که آنقدر قوی شد که دسته دراز دم آهنگری را بالا و پایین ببرد، پدرش به ضرب شلاق و لگد او را به شاگرد آهنگری واداشت. اما دانی به راحتی تن به کار نمی‌داد. همواره از کارگاه می‌گریخت و وقتش را به پرسه زدن در اعماق جنگل یا شنا کردن در آبگیرهای رودخانه آر - که همچون همه رودخانه‌های گونت جریانی تند و آبی خنک دارند- سپری می‌‌کرد یا از راه صخره‌ها و پرتگاه‌ها به ارتفاعات بالادست جنگل صعود می‌کرد و از آنجا می‌توانست دریا را ببیند- اقیانوس شمالی را که تا آن سوی پِرِگال خالی از هر جزیره‌ای است.

دانی خاله‌ای داشت که در همان دهکده زندگی می‌کرد. او در دوران شیرخوارگی دانی، از او مراقبت کرده بود، اما به هر حال او هم کار و بار خودش را داشت، و زمانی که دانی توانست، از خودش مراقبت کند، او را به حال خود را رها کرد.

اما یک روز دانی در هفت سالگی‌اش - ناآموخته و ناآگاه از هنرهای و قدرت‌های موجود در جهان - شنید که خاله‌اش به بزی که به بالای سقف یک آلونک پریده بود و پایین نمی‌آمد، کلماتی را گفت؛ بعد وقتی که شعری را با صدای بلند را برای او خواند، بز به جست و خیز برخاست. روزی دیگر دانی، هنگام چراندن بزهای موبلند در مرغزارهای های‌فال کلماتی را که شنیده بود، فریاد زد، کلماتی که نه استفاده و نه معنای‌شان را می‌دانست، و اصولا نمی‌دانست چه نوع کلماتی هستند.

نوث هیرث مالک من
هو یلک هن مرث هن!

وقتی با صدای بلند این کلمات مقفا را فریاد کشید، بزها به سویش آمدند. آنها به سرعت، همه همراه هم، بدون سروصدایی، پیشش رفتند. بزها از میان شکاف تیره چشمان زردشان به او نگاه می‌کردند.

دانی خندید و دوباره آن شعری را که او را بر بزها مسلط کرده بود،‌ فریاد کرد. بزها نزدیکتر آمدند، و مع‌مع‌کنان دور او جمع شدند. ناگهان دانی از شاخ‌های عظیم کنگره‌دار و چشم‌های غریب و سکوت عجیب بزها به وحشت افتاد و سعی کرد که از دستشان خلاض شود، و بگریزد. اما بزها هم در حالیکه مانند حلقه‌ای او را در برگرفته بودند، همراهش دویدند، و پسرک در وسط بزها به گریه افتاد. روستائیان از خانه‌‌های‌شان بیرون دویدند،‌ و به بزها بد و بیراه گقتند و به پسرک خندیدند.

در همین وقت بود که خاله پسرک هم سر رسید، اما او نمی‌خندید. او کلمه‌ای به بزها گفت، و حیوانات دوباره شروع کردند به مع مع‌کردن و چریدن و پرسه زدن،‌و از طلسم آزاد شدند.

خاله به دانی گفت: "با من بیا."
او دانی را به آلونکش که به تنهایی در آن زندگی می‌کرد، برد. او معمولا نمی‌گذاشت که کودکی به آنجا وارد شود و بچه‌‌ها از آنجا می‌ترسیدند.

آلونکی با سقف کوتاه و تاریک و بی‌پنجره، و معطر از گیاهان دارویی که برای خشک‌‌شدن از شاه‌تیرهای سقف آویخته شده بودند، نعناع، مولی و آویشن، بومادران و ...

آنگاه خاله‌اش چهارزانو کنار آتش نشست، و در حالیکه زیرچشمی از میان مو‌های سیاه و درهم و برهمش به پسرک نگریست، از او پرسید که به بزها چه گفته است و آیا می‌داند که آن کلمات چه هستند. هنگامی که فهمید پسرک از چیزی خبر ندارد، و با این وجود بزها را طوری طلسم کرده است که به نزدیک او بیایند و او را دنبال کنند، دریافت که او اسباب قدرت را باید داشته باشد.

پسرک به عنوان پسرخواهرش برایش اهمیتی نداشت، اما اکنون با چشمی دیگر به او می‌نگریست. خاله از دانی تعریف کرد و به او گفت که کلماتی را به او خواهد آموخت که بیشتر دوست‌شان خواهد داشت، کلماتی که حلزون را از غلافش بیرون می‌آورد یا نامی که عقاب را از آسمان به پایین می‌‌آورد.

............................................

این آغاز ماجراها در سرزمین تخیلی زمین-دریا است، در جلد اول، از پنج جلد کتاب، نوشته خانم لوگوین ( یا لوگن) در مورد این سرزمین و سرگذشت‌ گد در آن. من چند سال پیش، در زمستانی سخت ، که چند روزی در خانه گیرکرده بودم،‌ هر پنج جلد را خواندم و لدت بسیار بردم.

عجالتا تریلر اقتباس سینمایی آن را ببینید. البته قهرمان داستان را که در کتاب، سیاه‌پوست است،‌ سفیدپوست کرده است!

و البته اقتباس کارتونی ژاپنی را اگر حوصله ندارید کتاب را بخوانید. کارتونیست ژاپنی خیلی به ادبیات خدمت کرده‌اند. من را که با خیلی از آثار بزرگ ادبی آشنا کردند!

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

صداها / واسیلی کاندینسکی/ بهزاد نجفیان


کاندینسکی ذر سلب 1912 در مونیخ مجموعه ای به نام "صداها" را چاپ کرد که به پدر و مادرش تقدیم کرده بود.

اکثر آثار این مجموعه متون شعرگونه‌ای هستند که برای هر کدام آنها نیز تصویری در نظر گرفته بود و اکثرا با چاپ با تکنیک حکاکی روی چوب.

میز
میز بلندی بود
اوه، یک میز بلند بلند.
در دو سوی این میز،
مردمانِ مردمانِ مردمانِ مردمانِ بسیار بسیار بسیاری
نشسته بودند.
اوه، چه طولانی،‌ طولانی بود
ردیف این مردمان نشسته بر سر این میز بلند بلند.
..............................................................
این نوشته در کتاب تصویری ندارد.

تکشاخ در باغ / جیمز تربر


جیمز تربر، طنزنویس و هنرمند ٱمریکایی در کلمبوس اوهایو به دنیا آمد. او در دهه 1920 شروع به انتشار طرح‌ها، داستان‌ها و کاریکاتورهای طنزآمیزی کرد که اغلب آنها در مجله نیویورکر به چاپ رسیدند.
آثار او در مچلدهای متعددی جمع‌آوری شده است، از جمله "جغد در اتاق زیرشیروانی" (1931)، "سگ‌ماهی در اتاق خواب" (1932)، و "قصه‌های عصر ما" (1940) که نسخه مدرن حکایت‌های ازوپ است. داستان "تکشاخ در باغ" از همین مجموعه است.

روزی در صبحی آفتابی، مردی که در ایوان خانه‌اش نشسته بود و صبحانه‌اش را می‌‌خورد، وقتی سرش را از روی تخم‌مرغ عسلی همزده‌اش بالا آورد، تکشاخ سفیدی ررا با شاخ طلایی دید که به آرامی مشغول چربدن در میان گل‌های سرخ باغچه خانه بود. مرذ برخاست و به اتاق خواب زنش، که او هنوز در آن خوابیده بود، رفت، و او را بیدارکرد و گفت: "یک تکشاخ توی باغ داره گل‌های سرخ رو می‌‌خوره."

زنش با دلخوری چشم‌هایش را باز کرد و گفت: "تکشاخ حیوونی افسانه‌ایه" و به او پشت کرد.

مرد به آرامی از پله‌ها پایین آمد و رفت داخل باغ. تکشاخ هنوز در آنجا بود؛ جانور حالا میان لاله‌ها می‌چرید. مرد گفت: "آی تکشاخ" و گل سوسنی را چید و به تکشاخ داد. حیوان مشتاقانه گل را خورد. مرد با دلگرمی بسیار از این که تکشاخی در باغش بود، رفت به طبقه بالا و دوباره زنش را بیدار کرد. مرد گفت: "تکشاخ یک گل سوسن رو خورد." زنش در تختخواب نشست و با سردی به او خیره شد و گفت:‌"تو خُلی، باید تو رو به دارالمجانین فرستاد." مرد که هیچ وقت ار کلماتی مثل "خُل" و "دارالمجانین" خوشش نمی‌آمد و به خصوص در صبحی آفتابی، وقتی تکشاخی درباغ بود،‌انتظار شنیدشان را نداشت، لحظه‌ای فکر کرد و گفت : "تا ببینیم."

مرد به سمت در رفت و به زنش گفت: "اون یک شاخ طلایی وسط پیشونیش داره." بعد مرد برگشت به باغ تا تکشاخ را تماشا کند؛ اما تکشاخ رفته بود، مرد وسط گل‌های سرخ نشست و به خواب رفت.

زن، به محض آنکه شوهرش از خانه بیرون رفت، با سرعت تمام از جایش بلند شد و لباس پوشید. خیلی هیجان‌زده بود و چشم‌هاش از شادی برق می‌زد. اول تلفن پلیس را گرفت و بعد به یک روانپزشک زنگ زد؛ به آنها گفت که فوری به خانه‌‌اش بیایند و کت مهارکننده دیوانگان را با هم با خود بیاورند.

وفتی پلیس‌ها و روانپزشک رسیدند، روی صندلی‌ها نشستند و با علاقه به او زل زدند. زن گفت: "شوهرم، امروز صبح یک تکشاخ دیده." پلیس‌ها به روانپزشک نگاه کردند و روانپزشک به پلیس‌ها نگاه کرد. زن گفت: "بهم گفت که حیوون یه گل سوسن رو خورده." روانپزشک به پلیس‌ها نگاه کرد و پلیس‌ها به روانپزشک نگاه کردند. زن گفت: "شوهرم بهم گفت که حیوون یه شاخ طلایی وسط پیشونیش داره." پلیس‌ها با اشاره موقرانه روانپزشک، از روی صندلی‌های‌شان پریدند و زن را گرفتند. با زحمت بسیار مهارش کردند، چون زن خیلی تقلا می‌‌کرد، اما بالاخره مهارش کردند. درست در وقتی که پلیس‌ها کت مهارکننده را به زن پوشاندند، شوهر به درون خانه بازگشت. پلیس‌‌ها پرسیدند: "شما به زنتون گفتین که یک تکشاخ دیدین؟"

مرد گفت: "البته که نه، تکشاخ یک حیوون افسانه‌ایه." روانپزشک گفت: "می‌خواستم مطمئن یشم، ببریدش، متاسفم آقا، اما زن شما دیوونه‌اس و مغزش در حد یک گنجشکه."

به این ترتیب، آنها زن را که دشنام می‌داد و جیغ می‌‌‌‌‌کشید، با خود بردند، و در تیمارستان بستریش کردند، و مرد از آن پس به خوبی و خوشی زندگی کرد.

نتیجه اخلاقی: خُل‌ها را آخر پاییز می‌شمرند.
.............................................
این هم یکی دیگر از حکایت‌های این مجموعه، گرگ پشت در، با ترجمه مهشید امیرشاهی

۱۳۸۷ دی ۲۹, یکشنبه

همیشه به آنچه می‌خواهی نمی‌توانی برسی / رولینگ استونز



ترانه "You Can't Always Get What You Want" از رولینگ استونز در

اجرای اصلی سال 1968 به همراه گروه کر باخ لندن، با مضامین مورد توچه چوانان دهه شصت میلادی در غرب: عشق، سیاست و مواد مخدر.

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

میعادگاه / رابرت جانسون


رابرت جانسون اسطوره موسیقی بلوز و نرانه Crossroads در
اجرایی که در سال 1936 صبط شد.
و سالها بعد اجرای اریک کلاپتون.
و البته اگر به بلوز غلاقه دارید، بد نیست این فیلم به همین نام را هم ببینید.

آیا می‌توان بیمار بود و خوشحال بود؟ / هاوی کارل





 هاوی کارل، مدرس فلسفه، درباره نظریه‌ها به بحث می‌پرداخت. اما مجبور شد نظریه را به مرحله عمل درآورد:

زندگی من از 10 آوریل 2006 به کلی تغییر کرد. پدرم که دکتر پزشکی است، پس از این که  به طور فزاینده‌ای دچار تنگ‌نفس می‌شدم، انجام سی‌تی‌اسکنی را برایم ترتیب داد؛ در همان روز نتیجه آن را به من اطلاع دادند.

به من گفتند که  دچار LAM (لنفوآنژیولیومیوماتوزیس) هستم، یک بیماری نادر ریوی که درمان ثابت‌شده‌ای ندارد.
تشخیص این بیماری در میانه یک زندگی فوق‌العاده عالی برای من رخ داد: PhDام را گرفته بودم، یک پست تدریس موقتی داشتم، و برای مدتی تدریس به استرالیا رفته بودم. با مردی فوق‌العاده‌ای آشنا شده بودم و قصد داشتیم که زندگی خانوادگی را با هم آغاز کنیم.یک زن فعال 35 ساله بودم که هر روز ورزش می‌کردم، و خوشحال بودم.

بنابراین هنگامی که با تشخیص این بیماری زندگی‌ام به طوری سبعانه تحت تاثیر قرار گرفت، احساس سردرگمی و ترس کردم. بعد احساس تلخی و خشم به دنبال آمد. پرسیدم "چرا من؟" و در مورد مسیرهای متفاوت وقایعی خیالپردازی کردم که در آنها مشکلات تنفسی من با عارضه‌ای درمان‌‌پذیر توضیح داده می‌شد.

 به طور فزاینده‌ای از چیزهایی آگاه می‌شدم که کاری درمقابل آنها نمی‌توانستم کاری انجام دهم- و چیزهایی که هرگز نمی‌خواستم بدانم.با این وجود، در زمان تشخیص بیماری، داشتم به عنوان مدرس فلسفه در دانشگاه کار می‌کردم،‌ و در نهایت شگفتی، دریافتم که تعلیماتم به عنوان فیلسوف منابع و نوشته‌های فراوانی را برای کمک گرفتن در اختیارم می‌گذارد.

گرچه  درباره متافیزیک مرگ پیش از این نوشته‌ام ( و یک کتاب من با نام "مرگ در فروید و هایدگر" منتشر شده است)، تعویض نظریه با عمل بسیار سخت است.

ناگهان دیگر نه با موضوعات متافیزیکی انتزاعی ، بلکه با زندگیم، آینده‌ام و بدنم سروکار داشتم.

آیا می‌توان بیمار بود و خوشحال بود؟ این پرسش به سرعت به محور زندگیم به عنوان یک زن بیمار بدل شد. از آنجایی که بیماری من هیچ چشم‌انداز فوری برای علاج ندارد. من مجبورم با آن زندگی کنم. به علاوه می‌خواستم خوب با آن زندگی کنم. در اینجا بود که پای فلسفه به میان آمد.

فیلسوفان به طور سنتی با پرسش‌های وجودی (اگزیستانسیل) اشتغال خاطر داشته‌اند.

فیلسوف فرانسوی، مونتنی، در جستارش با نام "فیلسوفی‌کردن آموختن چگونه مردن است" نوشت: "همه خرد و برهان در جهان‌ به یک نتیجه‌ ختم می‌شوند، این که به ما بیاموزند  از مرگ نترسیم." به نظر او  تنها به این خاطر است که ما خردمند نمی‌شویم. به بیان دیگر خرد باید به ما در تلاش‌مان برای خوش و شادمان بودن یاری رساند. فلسفه یک کمک‌کار است، مجموعه‌ای است از مهارت‌ها.

این امر در نوشته‌های فیلسوف باستانی، اپیکور، هم که فلسفه را نوعی داروی روح، شکلی از درمان با کلمات، می‌دانست، آشکار است.

او یکی از سخت‌ترین چالش‌ها در زندگی انسان‌ را در نظر گرفت: دیدگاه ما به مرگ. گرچه ما نمی‌توانیم از مرگ یا بیماری پرهیز کنیم، می‌توانیم شیوه اندیشیدن‌مان را درباره آنها تغییر دهیم.

اپیکور پرورش دادن حسی از خوشی را پیشنهاد می‌کرد که مستقل از سلامت بدنی ماست. او با اشاره به زندگی ساده‌ای که طرفدار آن بود، می‌گفت: "به دست آوردن آنچه خوب است، آسان است. و تاب آوردن در برابر آنچه ترسناک است، راحت."

البته چنین کاری بسیار سخت است‌، و در واقع برخی اوقات ناممکن. اما از نظر اپیکور، نکته این بود که هر لحظه را متعادل نگه داشت. لحظه‌ای آکنده از درد جسمی ممکن است با به یادآوردن وقایع شادمانه تخفیف یابد.

خود اپیکور، از قرار معلوم، دچار دردهای شدید ناشی از سنگ‌های کلیه بوده است. اما با آرامش با کمک یک گیلاس شراب و همراهی دوستانش این درد شدید را با آرامش تحمل می‌کرد.

 امروزه راه‌های موثری برای کنترل درد وجود دارد،‌اما درد عاطفی،‌ را  می‌توان با چیزهای خوب نیز تخفیف داد. زجری که گاهی احساس می‌کنم در این باره است که چقدر زندگیم به طور وحشتناکی خراب شد، یا برایم دردناک بود که دوستانم از من کناره می‌گرفتند، زیرا "نمی‌دانستند چه بگویند".

من آموختم که این درد عاطفی را با شادمان شدن با لذت‌های کوچک تسکین دهم.

این آموختن یک شبه اتفاق نیفتاد. ماه‌های بسیاری طول کشید تا به به تامل بپردازم و مکالماتی طولانی با یک دوست نزدیک، که او هم LAM داشت، انجام دهم، تا بالاخره یاد بگیرم با بیماری‌ام زندگی کنم.

اما نهایتا دریافتم که زمان بیش از آن گرانبهاست که آن را بر سر دلواپسی در مورد یک آینه بغل شکسته یا نزاع در سر کار تلف کنم. من آموختم میان چیزهای واقعا بد (زوال در کارکرد ریه) از چیزهای غیرمهم (چین و چروک) فرق بگذارم.

یک جنبه مهم دیگر که بوسیله بیماری تحت‌تاثیر قرار می‌گیرد، نگرش ما نسبت به زمان است. دیگر در آینده،‌ چشم‌‌انداز چندین دهه دیگر زندگی، وجود ندارد، و مرگ مفهومی انتزاعی و دور نیست.

یکی از پرسش‌هایی که بیش از همه برایم برخورنده بود،‌ این بود: "خوب، چند وقت دیگر زنده می‌مانی؟"، و از بی‌پردگی این پرسش مبهوت می‌شدم - همچنین از نیاز  به دانستن این موضوع گیج می‌شدم.

در هر حال، افراد بیمار می‌گویند که نگرش‌شان نسبت به زمان تغییر می‌کند. حالا وقتی با سگم قدم می‌زنم، اغلب می‌ایستم،‌ و به خودم یادآوری می‌کنم که به اطراف بنگرم و یک لحظه نادر آفتابی را تحسین کنم. اپیکور پیشنهاد می‌کند که  زندگی کردن در لحظه کنونی را بیاموزیم، ایده‌ای که در این گفته گوته پژواک می‌یابد: "احساس شکوهمند اکنون". از آنجایی که  کنترلی بر آنچه قبلا اتفاق افتاده است، و نیز کنترل چندانی هم بر وقایع آینده نداریم، باید در چارچوب بخشی از زمان حال را قرار گیریم که تحت تاثیر این دو قرار نمی‌گیرد.

به زبان عملی، دیگر پول پس‌انداز نمی‌کنم. ریختن پول بیشتر به حساب بازنشستگی‌ام را متوقف کردم. هنگامی که می‌‌خواستم کاری را انجام دهم، دیگر شتابزده نبودم یا در مورد صرف کردن وقت یا پول احساس گناه نمی‌کردم. دلیلی برای صرفه‌جویی برای روز مبادا وجود ندارد. و این وضع به طور شگفت‌آوری انسان را برای زندگی کردن در اکنون،‌ رها می‌کند، رها از برنامه‌ریزی، ساختن یک آینده، یا نقشه کشیدن.

من بیش از همه سپاسگزار خوش‌بینی و حمایت راسخ همسرم هستم. هنگامی که بیماریم تشخیص داده شد، او چیزی گفت که از آن پس با ما باقی ماند: این وضع یک مصیبت نیست، یک مانع است. و با صبر، حمایت و عشق بود که ما توانستیم زندگی شادمانه‌ای را با هم به وجود آوریم.

البته حقیقت دارد که برای افرادی که که برای مدتی طولانی دچار بیماری مزمن هستند، ممکن است لحظات راحتی هم وجود داشته باشد. زمانی که بیماری من،‌هشت ماه پس از تشخیص، پایدار شد، توانستم اغلب فعالیت‌هایی را که قبلا از آنها لذت می‌بردم، تجدید کنم. و زندگی ثمربخشی را ادامه دهم. من به طور تمام وقت کار می‌کنم، دوستانم را می‌بینم، به پیاده‌روی می‌روم. فقط هر کاری را آهسته‌‌تر انجام می‌دهم و مسافرت برایم مشکل‌تر شده است.

من نمی‌توانم واقعیت را تغییر دهم. بیماری من باقی خواهد ماند.اما می‌توانم از جنبه‌های خوشایند زندگیم مانند همراهی همسرم لذت ببرم. پروردن حس خوشی یک فرآیند مداومِ آموختن پذیرش محدودیت‌هاست.

این وضعیتی ذهنی است که با آن می‌توانیم به جریان مداوم زندگی پاسخ دهیم، نه دستاوردی که یک بار و برای همیشه به آن دست یابیم.

من آموختم که چرخه‌های مخرب فکر، مانند به تصور در آوردن اینکه زندگی‌های دیگران چقدر لذت‌بخش است،‌ را متوقف کنم. می‌توان زندگی خوبی بدون سلامت جسمی داشت. می‌توان در محدوده‌های بیماری شکوفا بود. و به اعتقاد من، فلسفه ابزارهای دست یافتن به چنین اهدافی را در اختیار می‌گذارد.

و بنابراین، من به راندن دوچرخه برقی‌ام برای رسیدن به سر کار، رفتن به کلاس یوگا، و پیاده‌‌‌روی با سگم ادامه می‌دهم. من به زندگی ادامه می‌دهم. گاهی بیماری‌ام زندگی را سخت می‌کند- اغلب میزان تسلط من بر زمان و مکان را به کمتر از حدی که می‌خواهم، کاهش می‌دهد. اما بیماری توانایی حقیقتا خوشحال بودن در لحظه کنونی، در اینجا و اکنون بودن را به من داده است.

Daily Telegraph