۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

آیا می‌توان بیمار بود و خوشحال بود؟ / هاوی کارل





 هاوی کارل، مدرس فلسفه، درباره نظریه‌ها به بحث می‌پرداخت. اما مجبور شد نظریه را به مرحله عمل درآورد:

زندگی من از 10 آوریل 2006 به کلی تغییر کرد. پدرم که دکتر پزشکی است، پس از این که  به طور فزاینده‌ای دچار تنگ‌نفس می‌شدم، انجام سی‌تی‌اسکنی را برایم ترتیب داد؛ در همان روز نتیجه آن را به من اطلاع دادند.

به من گفتند که  دچار LAM (لنفوآنژیولیومیوماتوزیس) هستم، یک بیماری نادر ریوی که درمان ثابت‌شده‌ای ندارد.
تشخیص این بیماری در میانه یک زندگی فوق‌العاده عالی برای من رخ داد: PhDام را گرفته بودم، یک پست تدریس موقتی داشتم، و برای مدتی تدریس به استرالیا رفته بودم. با مردی فوق‌العاده‌ای آشنا شده بودم و قصد داشتیم که زندگی خانوادگی را با هم آغاز کنیم.یک زن فعال 35 ساله بودم که هر روز ورزش می‌کردم، و خوشحال بودم.

بنابراین هنگامی که با تشخیص این بیماری زندگی‌ام به طوری سبعانه تحت تاثیر قرار گرفت، احساس سردرگمی و ترس کردم. بعد احساس تلخی و خشم به دنبال آمد. پرسیدم "چرا من؟" و در مورد مسیرهای متفاوت وقایعی خیالپردازی کردم که در آنها مشکلات تنفسی من با عارضه‌ای درمان‌‌پذیر توضیح داده می‌شد.

 به طور فزاینده‌ای از چیزهایی آگاه می‌شدم که کاری درمقابل آنها نمی‌توانستم کاری انجام دهم- و چیزهایی که هرگز نمی‌خواستم بدانم.با این وجود، در زمان تشخیص بیماری، داشتم به عنوان مدرس فلسفه در دانشگاه کار می‌کردم،‌ و در نهایت شگفتی، دریافتم که تعلیماتم به عنوان فیلسوف منابع و نوشته‌های فراوانی را برای کمک گرفتن در اختیارم می‌گذارد.

گرچه  درباره متافیزیک مرگ پیش از این نوشته‌ام ( و یک کتاب من با نام "مرگ در فروید و هایدگر" منتشر شده است)، تعویض نظریه با عمل بسیار سخت است.

ناگهان دیگر نه با موضوعات متافیزیکی انتزاعی ، بلکه با زندگیم، آینده‌ام و بدنم سروکار داشتم.

آیا می‌توان بیمار بود و خوشحال بود؟ این پرسش به سرعت به محور زندگیم به عنوان یک زن بیمار بدل شد. از آنجایی که بیماری من هیچ چشم‌انداز فوری برای علاج ندارد. من مجبورم با آن زندگی کنم. به علاوه می‌خواستم خوب با آن زندگی کنم. در اینجا بود که پای فلسفه به میان آمد.

فیلسوفان به طور سنتی با پرسش‌های وجودی (اگزیستانسیل) اشتغال خاطر داشته‌اند.

فیلسوف فرانسوی، مونتنی، در جستارش با نام "فیلسوفی‌کردن آموختن چگونه مردن است" نوشت: "همه خرد و برهان در جهان‌ به یک نتیجه‌ ختم می‌شوند، این که به ما بیاموزند  از مرگ نترسیم." به نظر او  تنها به این خاطر است که ما خردمند نمی‌شویم. به بیان دیگر خرد باید به ما در تلاش‌مان برای خوش و شادمان بودن یاری رساند. فلسفه یک کمک‌کار است، مجموعه‌ای است از مهارت‌ها.

این امر در نوشته‌های فیلسوف باستانی، اپیکور، هم که فلسفه را نوعی داروی روح، شکلی از درمان با کلمات، می‌دانست، آشکار است.

او یکی از سخت‌ترین چالش‌ها در زندگی انسان‌ را در نظر گرفت: دیدگاه ما به مرگ. گرچه ما نمی‌توانیم از مرگ یا بیماری پرهیز کنیم، می‌توانیم شیوه اندیشیدن‌مان را درباره آنها تغییر دهیم.

اپیکور پرورش دادن حسی از خوشی را پیشنهاد می‌کرد که مستقل از سلامت بدنی ماست. او با اشاره به زندگی ساده‌ای که طرفدار آن بود، می‌گفت: "به دست آوردن آنچه خوب است، آسان است. و تاب آوردن در برابر آنچه ترسناک است، راحت."

البته چنین کاری بسیار سخت است‌، و در واقع برخی اوقات ناممکن. اما از نظر اپیکور، نکته این بود که هر لحظه را متعادل نگه داشت. لحظه‌ای آکنده از درد جسمی ممکن است با به یادآوردن وقایع شادمانه تخفیف یابد.

خود اپیکور، از قرار معلوم، دچار دردهای شدید ناشی از سنگ‌های کلیه بوده است. اما با آرامش با کمک یک گیلاس شراب و همراهی دوستانش این درد شدید را با آرامش تحمل می‌کرد.

 امروزه راه‌های موثری برای کنترل درد وجود دارد،‌اما درد عاطفی،‌ را  می‌توان با چیزهای خوب نیز تخفیف داد. زجری که گاهی احساس می‌کنم در این باره است که چقدر زندگیم به طور وحشتناکی خراب شد، یا برایم دردناک بود که دوستانم از من کناره می‌گرفتند، زیرا "نمی‌دانستند چه بگویند".

من آموختم که این درد عاطفی را با شادمان شدن با لذت‌های کوچک تسکین دهم.

این آموختن یک شبه اتفاق نیفتاد. ماه‌های بسیاری طول کشید تا به به تامل بپردازم و مکالماتی طولانی با یک دوست نزدیک، که او هم LAM داشت، انجام دهم، تا بالاخره یاد بگیرم با بیماری‌ام زندگی کنم.

اما نهایتا دریافتم که زمان بیش از آن گرانبهاست که آن را بر سر دلواپسی در مورد یک آینه بغل شکسته یا نزاع در سر کار تلف کنم. من آموختم میان چیزهای واقعا بد (زوال در کارکرد ریه) از چیزهای غیرمهم (چین و چروک) فرق بگذارم.

یک جنبه مهم دیگر که بوسیله بیماری تحت‌تاثیر قرار می‌گیرد، نگرش ما نسبت به زمان است. دیگر در آینده،‌ چشم‌‌انداز چندین دهه دیگر زندگی، وجود ندارد، و مرگ مفهومی انتزاعی و دور نیست.

یکی از پرسش‌هایی که بیش از همه برایم برخورنده بود،‌ این بود: "خوب، چند وقت دیگر زنده می‌مانی؟"، و از بی‌پردگی این پرسش مبهوت می‌شدم - همچنین از نیاز  به دانستن این موضوع گیج می‌شدم.

در هر حال، افراد بیمار می‌گویند که نگرش‌شان نسبت به زمان تغییر می‌کند. حالا وقتی با سگم قدم می‌زنم، اغلب می‌ایستم،‌ و به خودم یادآوری می‌کنم که به اطراف بنگرم و یک لحظه نادر آفتابی را تحسین کنم. اپیکور پیشنهاد می‌کند که  زندگی کردن در لحظه کنونی را بیاموزیم، ایده‌ای که در این گفته گوته پژواک می‌یابد: "احساس شکوهمند اکنون". از آنجایی که  کنترلی بر آنچه قبلا اتفاق افتاده است، و نیز کنترل چندانی هم بر وقایع آینده نداریم، باید در چارچوب بخشی از زمان حال را قرار گیریم که تحت تاثیر این دو قرار نمی‌گیرد.

به زبان عملی، دیگر پول پس‌انداز نمی‌کنم. ریختن پول بیشتر به حساب بازنشستگی‌ام را متوقف کردم. هنگامی که می‌‌خواستم کاری را انجام دهم، دیگر شتابزده نبودم یا در مورد صرف کردن وقت یا پول احساس گناه نمی‌کردم. دلیلی برای صرفه‌جویی برای روز مبادا وجود ندارد. و این وضع به طور شگفت‌آوری انسان را برای زندگی کردن در اکنون،‌ رها می‌کند، رها از برنامه‌ریزی، ساختن یک آینده، یا نقشه کشیدن.

من بیش از همه سپاسگزار خوش‌بینی و حمایت راسخ همسرم هستم. هنگامی که بیماریم تشخیص داده شد، او چیزی گفت که از آن پس با ما باقی ماند: این وضع یک مصیبت نیست، یک مانع است. و با صبر، حمایت و عشق بود که ما توانستیم زندگی شادمانه‌ای را با هم به وجود آوریم.

البته حقیقت دارد که برای افرادی که که برای مدتی طولانی دچار بیماری مزمن هستند، ممکن است لحظات راحتی هم وجود داشته باشد. زمانی که بیماری من،‌هشت ماه پس از تشخیص، پایدار شد، توانستم اغلب فعالیت‌هایی را که قبلا از آنها لذت می‌بردم، تجدید کنم. و زندگی ثمربخشی را ادامه دهم. من به طور تمام وقت کار می‌کنم، دوستانم را می‌بینم، به پیاده‌روی می‌روم. فقط هر کاری را آهسته‌‌تر انجام می‌دهم و مسافرت برایم مشکل‌تر شده است.

من نمی‌توانم واقعیت را تغییر دهم. بیماری من باقی خواهد ماند.اما می‌توانم از جنبه‌های خوشایند زندگیم مانند همراهی همسرم لذت ببرم. پروردن حس خوشی یک فرآیند مداومِ آموختن پذیرش محدودیت‌هاست.

این وضعیتی ذهنی است که با آن می‌توانیم به جریان مداوم زندگی پاسخ دهیم، نه دستاوردی که یک بار و برای همیشه به آن دست یابیم.

من آموختم که چرخه‌های مخرب فکر، مانند به تصور در آوردن اینکه زندگی‌های دیگران چقدر لذت‌بخش است،‌ را متوقف کنم. می‌توان زندگی خوبی بدون سلامت جسمی داشت. می‌توان در محدوده‌های بیماری شکوفا بود. و به اعتقاد من، فلسفه ابزارهای دست یافتن به چنین اهدافی را در اختیار می‌گذارد.

و بنابراین، من به راندن دوچرخه برقی‌ام برای رسیدن به سر کار، رفتن به کلاس یوگا، و پیاده‌‌‌روی با سگم ادامه می‌دهم. من به زندگی ادامه می‌دهم. گاهی بیماری‌ام زندگی را سخت می‌کند- اغلب میزان تسلط من بر زمان و مکان را به کمتر از حدی که می‌خواهم، کاهش می‌دهد. اما بیماری توانایی حقیقتا خوشحال بودن در لحظه کنونی، در اینجا و اکنون بودن را به من داده است.

Daily Telegraph

هیچ نظری موجود نیست: