۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

تکشاخ در باغ / جیمز تربر


جیمز تربر، طنزنویس و هنرمند ٱمریکایی در کلمبوس اوهایو به دنیا آمد. او در دهه 1920 شروع به انتشار طرح‌ها، داستان‌ها و کاریکاتورهای طنزآمیزی کرد که اغلب آنها در مجله نیویورکر به چاپ رسیدند.
آثار او در مچلدهای متعددی جمع‌آوری شده است، از جمله "جغد در اتاق زیرشیروانی" (1931)، "سگ‌ماهی در اتاق خواب" (1932)، و "قصه‌های عصر ما" (1940) که نسخه مدرن حکایت‌های ازوپ است. داستان "تکشاخ در باغ" از همین مجموعه است.

روزی در صبحی آفتابی، مردی که در ایوان خانه‌اش نشسته بود و صبحانه‌اش را می‌‌خورد، وقتی سرش را از روی تخم‌مرغ عسلی همزده‌اش بالا آورد، تکشاخ سفیدی ررا با شاخ طلایی دید که به آرامی مشغول چربدن در میان گل‌های سرخ باغچه خانه بود. مرذ برخاست و به اتاق خواب زنش، که او هنوز در آن خوابیده بود، رفت، و او را بیدارکرد و گفت: "یک تکشاخ توی باغ داره گل‌های سرخ رو می‌‌خوره."

زنش با دلخوری چشم‌هایش را باز کرد و گفت: "تکشاخ حیوونی افسانه‌ایه" و به او پشت کرد.

مرد به آرامی از پله‌ها پایین آمد و رفت داخل باغ. تکشاخ هنوز در آنجا بود؛ جانور حالا میان لاله‌ها می‌چرید. مرد گفت: "آی تکشاخ" و گل سوسنی را چید و به تکشاخ داد. حیوان مشتاقانه گل را خورد. مرد با دلگرمی بسیار از این که تکشاخی در باغش بود، رفت به طبقه بالا و دوباره زنش را بیدار کرد. مرد گفت: "تکشاخ یک گل سوسن رو خورد." زنش در تختخواب نشست و با سردی به او خیره شد و گفت:‌"تو خُلی، باید تو رو به دارالمجانین فرستاد." مرد که هیچ وقت ار کلماتی مثل "خُل" و "دارالمجانین" خوشش نمی‌آمد و به خصوص در صبحی آفتابی، وقتی تکشاخی درباغ بود،‌انتظار شنیدشان را نداشت، لحظه‌ای فکر کرد و گفت : "تا ببینیم."

مرد به سمت در رفت و به زنش گفت: "اون یک شاخ طلایی وسط پیشونیش داره." بعد مرد برگشت به باغ تا تکشاخ را تماشا کند؛ اما تکشاخ رفته بود، مرد وسط گل‌های سرخ نشست و به خواب رفت.

زن، به محض آنکه شوهرش از خانه بیرون رفت، با سرعت تمام از جایش بلند شد و لباس پوشید. خیلی هیجان‌زده بود و چشم‌هاش از شادی برق می‌زد. اول تلفن پلیس را گرفت و بعد به یک روانپزشک زنگ زد؛ به آنها گفت که فوری به خانه‌‌اش بیایند و کت مهارکننده دیوانگان را با هم با خود بیاورند.

وفتی پلیس‌ها و روانپزشک رسیدند، روی صندلی‌ها نشستند و با علاقه به او زل زدند. زن گفت: "شوهرم، امروز صبح یک تکشاخ دیده." پلیس‌ها به روانپزشک نگاه کردند و روانپزشک به پلیس‌ها نگاه کرد. زن گفت: "بهم گفت که حیوون یه گل سوسن رو خورده." روانپزشک به پلیس‌ها نگاه کرد و پلیس‌ها به روانپزشک نگاه کردند. زن گفت: "شوهرم بهم گفت که حیوون یه شاخ طلایی وسط پیشونیش داره." پلیس‌ها با اشاره موقرانه روانپزشک، از روی صندلی‌های‌شان پریدند و زن را گرفتند. با زحمت بسیار مهارش کردند، چون زن خیلی تقلا می‌‌کرد، اما بالاخره مهارش کردند. درست در وقتی که پلیس‌ها کت مهارکننده را به زن پوشاندند، شوهر به درون خانه بازگشت. پلیس‌‌ها پرسیدند: "شما به زنتون گفتین که یک تکشاخ دیدین؟"

مرد گفت: "البته که نه، تکشاخ یک حیوون افسانه‌ایه." روانپزشک گفت: "می‌خواستم مطمئن یشم، ببریدش، متاسفم آقا، اما زن شما دیوونه‌اس و مغزش در حد یک گنجشکه."

به این ترتیب، آنها زن را که دشنام می‌داد و جیغ می‌‌‌‌‌کشید، با خود بردند، و در تیمارستان بستریش کردند، و مرد از آن پس به خوبی و خوشی زندگی کرد.

نتیجه اخلاقی: خُل‌ها را آخر پاییز می‌شمرند.
.............................................
این هم یکی دیگر از حکایت‌های این مجموعه، گرگ پشت در، با ترجمه مهشید امیرشاهی

۲ نظر:

Niousha گفت...

salam manoon az etelaati ke dar ekhtiyar baghiye mizarin.

Ojan گفت...

khahesh mikonam