پاسکال نه برادری داشت و نه خواهری، و بسیار غمگین بود و در خانه تنها.
گاهی گربه گمشدهای را به خانه میآورد، و وقتی دیگر تولهسگی ولگرد را. اما مادرش میگفت حیوانات خانه را به کثافت میکشند، و به این ترتیب پاسکال به زودی دوباره در اتاقهای تمیز و آراسته مادرش تنها میماند.
بعد روزی، در راهش به سوی مدرسه، چشمش به یک بادکنک قرمز کوچک افتاد، که به تیر چراغ برقی در خیابان بسته شده بود. پاسکال کیف مدرسهاش را بر زمین گذاشت. از تیر چراغ برق بالا رفت، بادکنک را آزاد کرد، و با آن به سوی ایستگاه اتوبوس دوید.
.................................. اما کمک راننده قوانین را میدانست. او گفت: "سگ ممنوع. بستههای بزرگ ممنوع، بادکنک ممنوع."
آدمهایی که سگ دارند، پیاده میروند.
آدمهایی که بستههای بزرگ دارند، تاکسی میگیرند.
آدمهایی که بادکنک دارند، آنها را پشت سر به جا میگذارند.
پاسکال نمیخواست بادکنک را ول کند، بنابراین کمک راننده زنگ علامتدهنده را به صدا درآورد و اتوبوس بدون اینکه پاسکال را سوار کند، به راه خود ادامه داد.
مدرسه پاسکال بسیار دور بود، و هنگامی که او دست آخر به آنجا رسید، در مدرسه از پیش بسته شده بود. به مدرسه دیر برسی و یک بادکنک هم دستت باشد- به حق چیزهای نشنیده! پاسکال بسیار نگران بود.
بعدی فکری به خاطرش رسید. بادکنکش را به سرایدار مدرسه که داشت حیاط را جارو میکرد، سپرد. و چون برای اولین بار بود که دیر کرده بود، تنبیه نشد.
وقتی مدرسه تمام شد، سرایدار که بادکنک را در اتاقش برای پاسکال نگهداشته بود، به او بازگرداند.
اما باران شروع شده بود. و پاسکال به خاطر قوانین احمقانه در مورد ممنوعیت ورود بادکنکها به اتوبوس، مجبور بود تا خانه پیاده برود. اما فکر کرد نباید بادکنکش خیس شود.
پیرمرد آقامنشی از آن نزدیکی میگذشت، و پاسکال از او پرسید، میشود او و بادکنکش در زیر چترش پناه بگیرند. به این ترتیب پاسکال از زیر چتری به زیر چتر دیگر راهش تا خانه طی کرد.
مادرش از اینکه میدید پاسکال بالاخره به خانه رسیده است، بسیار خوشحال بود. اما از آنجایی که بسیار نگران شده بود، وقتی فهمید یک بادکنک علت دیر رسیدن او به خانه است، خیلی عصبانی شد. مادرش بادکنک را گرفت، پنجره را بازکرد و آن را بیرون انداخت.
خوب، وقتی که بادکنک را ول میکنید تا برود، بادکنک میپرد و میرود. اما بادکنک پاسکال بیرون پنجره باقی ماند، و آن دو از پشت شیشه به هم خیره شدند. پاسکال تعجب کرده بود که چرا بادکنکش نرفته است، اما در واقع خیلی هم تعجب نکرده بود. دوستان آدم برایش همه کاری میکنند. اگر اتفاقا این دوست یک بادکنک باشد، نمیپرد و نمیرود. بنابراین پاسکال پنجره را به آرامی باز کرد، بادکنکش را به درون خانه برگرداند، و آن را در اتاقش مخفی کرد.
روز بعد، پاسکال پیش از اینکه به سوی مدرسه برود، پنجره را باز کرد تا بگذارد بادکنک بیرون رود و به او گفت وقتی صدایش زد، پیش او بیاید.
بعد کیف مدرسهاش را برداشت، مادرش را بوسید و خداحافظی کرد و از پلهها پایین رفت.
وقتی به خیابان رسید، صدا زد: "بادکنک! بادکنک!" و بادکنک پایین پرید و پهلویش آمد.
بعد شروع کرد به دنبال کردن پاسکال- بدون اینکه با نخی کشیده شود، گویی که سگی اربابش را دنبال میکند.
اما او، مانند یک سگ، همیشه هر کاری به او گفته میشد، انجام نمیداد. هنگامی که پاسکال سعی کرد تا بادکنک را بگیرد تا از خیابان بگذرد، این بادکنک از دسترس او فرار کرد.
پاسکال تصمیم گرفت که وانمود کند توجهی به بادکنک ندارد. او در طول خیابان به راه افتاد، گویی که اصلا بادکنک وجود ندارد و پشت زاویه مغازهای پنهان شد. بادکنک نگران شد و تند جلو آمد تا به او برسد.
هنگامی که ٱنها به ایستگاه اتوبوس رسیدند، پاسکال به بادکنک گفت: "خوب، بادکنک ! تو باید دنبال من بیایی. اتوبوس را گم نکنی!"
این گونه بود که عجیبترین منظرهها در یک خیابان پاریس در برابر چشمان مردم پدیدار شد- بادکنکی در پشت یک اتوبوس به دنبال آن میپرید.
وقتی آنها به مدرسه پاسکال رسیدند، بادکنک دوباره نگذاشت پاسکال او را بگیرد. اما زنگ مدرسه پیش از آن به صدا درآمده بود و در مدرسه را همان موقع داشتند میبستند، بنابراین پاسکال مجبور بود، به تنهایی داخل مدرسه برود. خیلی دلشوره داشت.
از آن طرف، بادکنک از بالای دیوار مدرسه پرید و پشت سر بچهها در صف ایستاد. آموزگار از دیدن این شاگرد جدید عجیب و غریب خیلی غافلگیر شد و وقتی بادکنک سعی کرد به دنبال شاگردان به درون کلاس درس برود، بچهها آنقدر سر و صدا به راه انداختند که ناظم به آنجا آمد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است.
ناظم سعی کرد که بادکنک را بگیرد تا آن را از مدرسه بیرون بیندازد، اما موفق نشد. پس دست پاسکال را گرفت و او را از کلاس بیرون انداخت. بادکنک هم از کلاس بیرون آمد و دنبال آنها رفت.
ناظم کاری فوری در شهرداری داشت، و نمیدانست با پاسکال و بادکنکش چه کار کند. به این خاطر پسرک را داخل دفترش زندانی کرد. با خودش گفت بادکنک بیرون در باقی میماند.
اما بادکنک ابدا چنین خیالی نداشت. وقتی بادکنک دید که ناظم کلید دفتر را در جیبش گذاشته است، پشت سر ناظم که در خیابان به راه افتاده بود، به پرواز درآمد. همه مردم ناظم را خوب میشناختند، و وقتی دیدند که او دارد در خیابان راه میرود و یک بادکنک پشت سرش دنبالش میکند، سرهایشان را تکان دادند و گفتند: "ناظم دارد مسخرهبازی درمیآورد. این کار درستی نیست، ناظم باید باوقار باشد، نباید مثل یک بچهمدرسهای بازی دربیاورد."
مرد بیچاره خیلی سعی کرد که بادکنک را بگیرد، اما نتوانست، بنابراین برایش چارهای نماند، جز اینکه او را به حال خود رها کند. بادکنک بیرون شهرداری ایستاد، در خیابان به انتظار ناظم ماند، و وقتی که ناظم به مدرسه بازمیگشت، هنوز بادکنک پشت سرش بود.
ناظم فقط بعد از اینکه پاسکال زا از دفترش آزاد کرد، و از دست او بادکنکش خلاص شد، احساس راحتی کرد.
پاسکال در راهش ایستاد تا به تصویری در یک نمایشگاه خیایانی نگاهی بیندازد، تصویر دختری را با یک حلقه بازی نشان میداد. پاسکال فکر کرد که چه قدر خوب است آدم، دوستی مثل آن دختر کوچولو داشته باشد.
اما دقیقا در همین هنگام بود که او دختر کوچولویی واقعی را دید، که درست مانند دخترک توی تصویر به نظر میرسید. او لباس سفید قشنگی پوشیده بود، و در دستش نخی بود که... به یک بادکنک آبی وصل بود!
پاسکال میخواست به دختر بقبولاند که بادکنکش جادویی است. اما نتوانست که بادکنک را بگیرد، و دخترک زد زیر خنده.
پاسکال عصبانی بود. با خودش گفت: "اگر یک بادکنک دستآموز کارهایی را که از او میخواهید انجام ندهد، فایده داشتنش چیست؟" در همان لحظه سرو کله چند پسر خشن همسایه پیدا شد. آنها سعی کردند بادکنک را که پشت سر پاسکال به راه افتاده بود، بگیرند. اما بادکنک به خطر پیبرد و بیدرنگ به سوی پاسکال پرید. پاسکال بادکنک را گرففت و شروع کرد به دویدن؛ اما یک عده دیگر از پسرها هم از آن طرف آمدند و او و بادکنکش را به تنگنا انداختند.
به همین خاطر پاسکال بادکنکش را رها کرد تا برود، و بادکنک فورا به بالای آسمان رفت. پاسکال از میان پسرها که همگی به بالا خیره شده بودند، به بالای پلکانی در خیابان دوید و از آنجا بادکنکش را صدا زد. بادکنک بلافاصله پیش او آمد- که مایه تعجب زیاد دسته پسرها شد.
به این ترتیب پاسکال و بادکنکش بدون گرفتار شدن به خانه رسیدند.
گاهی گربه گمشدهای را به خانه میآورد، و وقتی دیگر تولهسگی ولگرد را. اما مادرش میگفت حیوانات خانه را به کثافت میکشند، و به این ترتیب پاسکال به زودی دوباره در اتاقهای تمیز و آراسته مادرش تنها میماند.
بعد روزی، در راهش به سوی مدرسه، چشمش به یک بادکنک قرمز کوچک افتاد، که به تیر چراغ برقی در خیابان بسته شده بود. پاسکال کیف مدرسهاش را بر زمین گذاشت. از تیر چراغ برق بالا رفت، بادکنک را آزاد کرد، و با آن به سوی ایستگاه اتوبوس دوید.
.................................. اما کمک راننده قوانین را میدانست. او گفت: "سگ ممنوع. بستههای بزرگ ممنوع، بادکنک ممنوع."
آدمهایی که سگ دارند، پیاده میروند.
آدمهایی که بستههای بزرگ دارند، تاکسی میگیرند.
آدمهایی که بادکنک دارند، آنها را پشت سر به جا میگذارند.
پاسکال نمیخواست بادکنک را ول کند، بنابراین کمک راننده زنگ علامتدهنده را به صدا درآورد و اتوبوس بدون اینکه پاسکال را سوار کند، به راه خود ادامه داد.
مدرسه پاسکال بسیار دور بود، و هنگامی که او دست آخر به آنجا رسید، در مدرسه از پیش بسته شده بود. به مدرسه دیر برسی و یک بادکنک هم دستت باشد- به حق چیزهای نشنیده! پاسکال بسیار نگران بود.
بعدی فکری به خاطرش رسید. بادکنکش را به سرایدار مدرسه که داشت حیاط را جارو میکرد، سپرد. و چون برای اولین بار بود که دیر کرده بود، تنبیه نشد.
وقتی مدرسه تمام شد، سرایدار که بادکنک را در اتاقش برای پاسکال نگهداشته بود، به او بازگرداند.
اما باران شروع شده بود. و پاسکال به خاطر قوانین احمقانه در مورد ممنوعیت ورود بادکنکها به اتوبوس، مجبور بود تا خانه پیاده برود. اما فکر کرد نباید بادکنکش خیس شود.
پیرمرد آقامنشی از آن نزدیکی میگذشت، و پاسکال از او پرسید، میشود او و بادکنکش در زیر چترش پناه بگیرند. به این ترتیب پاسکال از زیر چتری به زیر چتر دیگر راهش تا خانه طی کرد.
مادرش از اینکه میدید پاسکال بالاخره به خانه رسیده است، بسیار خوشحال بود. اما از آنجایی که بسیار نگران شده بود، وقتی فهمید یک بادکنک علت دیر رسیدن او به خانه است، خیلی عصبانی شد. مادرش بادکنک را گرفت، پنجره را بازکرد و آن را بیرون انداخت.
خوب، وقتی که بادکنک را ول میکنید تا برود، بادکنک میپرد و میرود. اما بادکنک پاسکال بیرون پنجره باقی ماند، و آن دو از پشت شیشه به هم خیره شدند. پاسکال تعجب کرده بود که چرا بادکنکش نرفته است، اما در واقع خیلی هم تعجب نکرده بود. دوستان آدم برایش همه کاری میکنند. اگر اتفاقا این دوست یک بادکنک باشد، نمیپرد و نمیرود. بنابراین پاسکال پنجره را به آرامی باز کرد، بادکنکش را به درون خانه برگرداند، و آن را در اتاقش مخفی کرد.
روز بعد، پاسکال پیش از اینکه به سوی مدرسه برود، پنجره را باز کرد تا بگذارد بادکنک بیرون رود و به او گفت وقتی صدایش زد، پیش او بیاید.
بعد کیف مدرسهاش را برداشت، مادرش را بوسید و خداحافظی کرد و از پلهها پایین رفت.
وقتی به خیابان رسید، صدا زد: "بادکنک! بادکنک!" و بادکنک پایین پرید و پهلویش آمد.
بعد شروع کرد به دنبال کردن پاسکال- بدون اینکه با نخی کشیده شود، گویی که سگی اربابش را دنبال میکند.
اما او، مانند یک سگ، همیشه هر کاری به او گفته میشد، انجام نمیداد. هنگامی که پاسکال سعی کرد تا بادکنک را بگیرد تا از خیابان بگذرد، این بادکنک از دسترس او فرار کرد.
پاسکال تصمیم گرفت که وانمود کند توجهی به بادکنک ندارد. او در طول خیابان به راه افتاد، گویی که اصلا بادکنک وجود ندارد و پشت زاویه مغازهای پنهان شد. بادکنک نگران شد و تند جلو آمد تا به او برسد.
هنگامی که ٱنها به ایستگاه اتوبوس رسیدند، پاسکال به بادکنک گفت: "خوب، بادکنک ! تو باید دنبال من بیایی. اتوبوس را گم نکنی!"
این گونه بود که عجیبترین منظرهها در یک خیابان پاریس در برابر چشمان مردم پدیدار شد- بادکنکی در پشت یک اتوبوس به دنبال آن میپرید.
وقتی آنها به مدرسه پاسکال رسیدند، بادکنک دوباره نگذاشت پاسکال او را بگیرد. اما زنگ مدرسه پیش از آن به صدا درآمده بود و در مدرسه را همان موقع داشتند میبستند، بنابراین پاسکال مجبور بود، به تنهایی داخل مدرسه برود. خیلی دلشوره داشت.
از آن طرف، بادکنک از بالای دیوار مدرسه پرید و پشت سر بچهها در صف ایستاد. آموزگار از دیدن این شاگرد جدید عجیب و غریب خیلی غافلگیر شد و وقتی بادکنک سعی کرد به دنبال شاگردان به درون کلاس درس برود، بچهها آنقدر سر و صدا به راه انداختند که ناظم به آنجا آمد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است.
ناظم سعی کرد که بادکنک را بگیرد تا آن را از مدرسه بیرون بیندازد، اما موفق نشد. پس دست پاسکال را گرفت و او را از کلاس بیرون انداخت. بادکنک هم از کلاس بیرون آمد و دنبال آنها رفت.
ناظم کاری فوری در شهرداری داشت، و نمیدانست با پاسکال و بادکنکش چه کار کند. به این خاطر پسرک را داخل دفترش زندانی کرد. با خودش گفت بادکنک بیرون در باقی میماند.
اما بادکنک ابدا چنین خیالی نداشت. وقتی بادکنک دید که ناظم کلید دفتر را در جیبش گذاشته است، پشت سر ناظم که در خیابان به راه افتاده بود، به پرواز درآمد. همه مردم ناظم را خوب میشناختند، و وقتی دیدند که او دارد در خیابان راه میرود و یک بادکنک پشت سرش دنبالش میکند، سرهایشان را تکان دادند و گفتند: "ناظم دارد مسخرهبازی درمیآورد. این کار درستی نیست، ناظم باید باوقار باشد، نباید مثل یک بچهمدرسهای بازی دربیاورد."
مرد بیچاره خیلی سعی کرد که بادکنک را بگیرد، اما نتوانست، بنابراین برایش چارهای نماند، جز اینکه او را به حال خود رها کند. بادکنک بیرون شهرداری ایستاد، در خیابان به انتظار ناظم ماند، و وقتی که ناظم به مدرسه بازمیگشت، هنوز بادکنک پشت سرش بود.
ناظم فقط بعد از اینکه پاسکال زا از دفترش آزاد کرد، و از دست او بادکنکش خلاص شد، احساس راحتی کرد.
پاسکال در راهش ایستاد تا به تصویری در یک نمایشگاه خیایانی نگاهی بیندازد، تصویر دختری را با یک حلقه بازی نشان میداد. پاسکال فکر کرد که چه قدر خوب است آدم، دوستی مثل آن دختر کوچولو داشته باشد.
اما دقیقا در همین هنگام بود که او دختر کوچولویی واقعی را دید، که درست مانند دخترک توی تصویر به نظر میرسید. او لباس سفید قشنگی پوشیده بود، و در دستش نخی بود که... به یک بادکنک آبی وصل بود!
پاسکال میخواست به دختر بقبولاند که بادکنکش جادویی است. اما نتوانست که بادکنک را بگیرد، و دخترک زد زیر خنده.
پاسکال عصبانی بود. با خودش گفت: "اگر یک بادکنک دستآموز کارهایی را که از او میخواهید انجام ندهد، فایده داشتنش چیست؟" در همان لحظه سرو کله چند پسر خشن همسایه پیدا شد. آنها سعی کردند بادکنک را که پشت سر پاسکال به راه افتاده بود، بگیرند. اما بادکنک به خطر پیبرد و بیدرنگ به سوی پاسکال پرید. پاسکال بادکنک را گرففت و شروع کرد به دویدن؛ اما یک عده دیگر از پسرها هم از آن طرف آمدند و او و بادکنکش را به تنگنا انداختند.
به همین خاطر پاسکال بادکنکش را رها کرد تا برود، و بادکنک فورا به بالای آسمان رفت. پاسکال از میان پسرها که همگی به بالا خیره شده بودند، به بالای پلکانی در خیابان دوید و از آنجا بادکنکش را صدا زد. بادکنک بلافاصله پیش او آمد- که مایه تعجب زیاد دسته پسرها شد.
به این ترتیب پاسکال و بادکنکش بدون گرفتار شدن به خانه رسیدند.
روز بعد یکشنبه بود. پاسکال پیش از بیرون آمدن از خانه برای رفتن به کلیسا، به بادکنکش گفت که آرام در خانه بماند، چیزی را نشکند، و به خصوص بیرون نرود. اما بادکنک درست همان کاری را میکرد که دوست داشت. پاسکال و مادرش به سختی جایی در کلیسا برای نشستن پیدا کرده بودند که بادکنک پشت سرشان پدیدار شد و در آنجا به آرامی در میان هوا و زمین آویزان ماند.
خوب، کلیسا جای بادکنک نیست. همه مردم به بادکنک چشم دوخته بودند و هیچکس توجهی به دعا نداشت. پاسکال در حالی که خادم کلیسا دنبالش میکرد، مجبور شد با عجله کلیسا را ترک کند. بادکنک او مطئنا حس تشخیص مناسبت امور را نداشت. پاسکال خیلی ترسیده بود!
همه این دلهرها گرسنهاشکرد. و با وجود اینکه سکهاش را برای ظرف اعانه نگهداشته بود، برای خریدن مقداری کیک به نانوایی رفت. پیش از رفتن به درون فروشگاه به بادکنک گفت: "بادکنک خوبی باش و منتظرم بمان. دور نرو."
بادکنک خوب بود و تنها به کنج ورودی مغازه رفت تا خودش را در آفتاب گرم کند، اما تا همین جا هم خیلی دور رفته بود. به نظر دارودسته پسرهایی که روز قبل او را دیده بودند و کوشیده بودند، او را بگیرند، موقع تلاشی دوباره بود. آنها یواشکی به سوی بادکنک خزیدند، پریدند رویش و گرفتندش.
وقتی پاسکال از نانوایی بیرون آمد، بادکنکی در کار نبود! او در حالیکه سرش را به سوی آسمان گرفته بود، به هر سو دوید. بادکنک دوباره از فرمان او سرپیچی کرده بود! گرچه پاسکال با تمام قدرتش فریاد کشید، بادکنک برنگشت.
دارو دسته پسرها بادکنک را با طناب ضخیمی بسته بودند، و سعی میکردن به او شیرینکاری یاد دهند.
یکی از آنها گفت: "میتوانیم این بادکنک جادویی را در سیرک به نمایش بگذاریم." و بعد تکه چوبی را به سمت بادکنک پرت کرد و داد زد: "بیا پایین و گرنه میترکانمت."
پاسکال شانس آورد که بادکنک را که عاجزانه با طناب ضخیمی کشیده میشد، سر دیواری دید. بادکنک را صدا زد.
بادکنک به محض اینکه صدایش را شنید، به سویش پرید. پاسکال به سرعت طناب را باز کرد و با بیشترین سرعتی که میتوانست با بادکنکش گریخت.
بادکنک به محض اینکه صدایش را شنید، به سویش پرید. پاسکال به سرعت طناب را باز کرد و با بیشترین سرعتی که میتوانست با بادکنکش گریخت.
پسرها سر به دنبالش گذاشتند. آنها به قدری سروصد راه انداختند که هر کسی در آن حوالی ایستاد تا تعقیب و گریز را تماشا کند. طوری به نظر میرسید که انگار پاسکال بادکنک پسرها را دزیده است. پاسکال فکر کرد: "بین مردم خودم را گم میکنم." اما یک بادکنک قرمز را حتی بین شلوغی یک جمعیت به راحتی میتوان دید.
پسرها در یکی از دوراهیها نفهمیدند که پاسکال به چپ پیچیده است یا راست، بنابراین به چند گروه تقسیم شدند. پاسکال یک لحظه فکرد که از دست آنها فرار کرده و برای پیداکردن جایی برای استراحت به اطراف نگاه کرد. اما سر پیچ بعدی، ناگهان به یکی از دستههای پسرها برخورد. پاسکال راهی را که آمده بود، به عقب برگشت، اما پسرهای بیشتری پشت سرش بودند. پاسکال درمانده بود- به یک خیابان فرعی پیچید که به زمینی خالی منتهی میشد. فکر کرد آنجا خطری تهدیدش نمیکند.
به همین خاطر بادکنکش را ول کرد. اما این بار دارو دسته پسرها به جای تعقیب بادکنک به پاسکال حمله کردند. بادکنک کمی دور شده بود، اما وقتی که دید پاسکال در حال جنگ و دعواست، برگشت. پسرها شروع به پرتاب سنگ به بادکنک کردند.
پاسکال فریاد زد: "بادکنک پرواز کن و برو! فرار کن!" اما بادکنک مصمم بود که دوستش را تنها نگذارد.
بعد یک از سنگها به بادکنک خورد و آن را ترکاند.
پاسکال فریاد زد: "بادکنک پرواز کن و برو! فرار کن!" اما بادکنک مصمم بود که دوستش را تنها نگذارد.
بعد یک از سنگها به بادکنک خورد و آن را ترکاند.
وقتی که پاسکال بر سر بادکنک مردهاش گریه میکرد، شگفتآورترین واقعهها رخ داد! هر جایی بادکنک را میشد دید که دارند به هوا پرواز میکنند و صف بزرگی را در اوج آسمان تشکیل میدهند.
این شورش همه بادکنکهای اسیر بود.
و همه بادکنکهای پاریس به سوی پاسکال فرود آمدند و رقصکنان در اطراف او، نخهایشان را به هم پیچیدند و طنابی محکم ساختند و او را به اوج آسمان بردند.
و این جور شد که پاسکال سفری شگفتانگیز را به سراسر دنیا آغاز کرد.
.......................................
.......................................
فیلم را ببینید: بادکنک قرمز
.......................................
.بیان بصری آلبر لاموریس Albert Lamorisse در طول زندگی حرفهای او جوایز بسیاری را برای او به بار آورد و امروز فیلمهای او جزء کلاسیکها محسوب میشوند. برجستهترین آثار او فیلمهای کوتاه او هستند، طرحهایی آکنده از فانتزی و اعجاب رویاگونه.
خودش میگفت: "برای من سینما یک هنر زنده است، تنها هنری که در آن اشکال گوناگون بیان هنری وجود دارد. بیان خود من نوعی جنبش بصری است."
لاموریس علاوه بر فیلمنامهنویسی، کارگردانی و تهیهکنندگی سینما، مخترع و مولف هم بود.
او در ژانویه 1922 در پاریس متولد شد، و در 2 ژوئن 1970 زندگیش پایان مصیبتباری یافت. وفتی در حال فیلمبرداری فیلم مستند "باد صبا" (The Lover's Wind)، هلیکوپتر حامل او و فیلمبردارش به درون دریاچه سد کرج سقوط کرد.
بعدها همسر و پسرش بر اساس یادداشتهای او برای تهیه فیلم، آن را کامل کردند و هشت سال بعد در سال 1978، فیلم باد صبا به نمایش در آمد.
خودش میگفت: "برای من سینما یک هنر زنده است، تنها هنری که در آن اشکال گوناگون بیان هنری وجود دارد. بیان خود من نوعی جنبش بصری است."
لاموریس علاوه بر فیلمنامهنویسی، کارگردانی و تهیهکنندگی سینما، مخترع و مولف هم بود.
او در ژانویه 1922 در پاریس متولد شد، و در 2 ژوئن 1970 زندگیش پایان مصیبتباری یافت. وفتی در حال فیلمبرداری فیلم مستند "باد صبا" (The Lover's Wind)، هلیکوپتر حامل او و فیلمبردارش به درون دریاچه سد کرج سقوط کرد.
بعدها همسر و پسرش بر اساس یادداشتهای او برای تهیه فیلم، آن را کامل کردند و هشت سال بعد در سال 1978، فیلم باد صبا به نمایش در آمد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر