۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

خس و خاشاکی وسط منقار مرغ عشق

اسماعیل فصیح درگذشت

تکه‌ای از "زمستان 62" او:

وقتی برمی‌‌گردم خیلی دیروقت است...سعی می‌‌‌کنم کتاب "در انتظار گودو" را شروع کنم...در یک جاده خرابه،‌ یک جا، زیر درخت، دو نفر دلقک ایستاده‌اند و منتظر "گودو"‌اند،‌ و دری‌وری می‌گویند...
دمدمه‌های سحر، بین خواب و بیداری و منگی، و صفحه بیست و هفت و بیست و هشت "در انتظار گودو" خرغلت می‌زنم. بیرون باد و توفان است...
هوا گرگ و میش است و در اولین سایه‌روشن فلق یک مرغ عشق کوچک، با دم نسبتا دراز و پرهای سبز و زرد و خاکستری، روی شاخه‌ای از بابد مجنون نشسته. یک تکه خاشاکی وسط منقار کوچک خمیده و برگشته‌‌اش دارد. انگار در فکر تدارک لانه است. باد و توفان، او و شاخه‌ و خاشاکش را تکان تکان می‌دهد. تعجب می‌کنم، چون نظیرش را هرگز در ٱب و هوای اهواز ندیده بود بودم. شنیده بودم مرغ عشق همیشه به صورت زوج زندگی می‌کند...
این یکی،‌ تک و تنهاست ولی با چابکی، وسط باد با خاشاکی در که با منقارش آورده،‌ در فکر لانه است. در ظاهر هم زار و افسرده نیست یا نشان نمی‌دهد. درحال مردن هم نیست، بنابراین حدس می‌زنم جفت مربوطه باید همین حوالی باشد. شاید او هم رفته خس و خاشاک جمع کند. یا رفته جبهه. یا مثل بجه مطرود پیوسته به بسیج مستضعفان. یا معلول شده و در یک نقاهتگاه بیتوته کرده. شاید هم مثل محمد بچه ننه بوشهری شهید شده. یا مثل فرشاد برده‌اندش خدمت. یا مثل منصور فرجام رفته طرح‌های آموزش کامپیوتر تکنولوژی بریزد.

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

خسوف و کسوف

قدیمی‌ها می‌گفتند وقتی ماه بگیرد،‌ یعنی مردم بد شده‌اند، و وقتی خورشید بگیرد،‌ یعنی پادشاه بد شده است.

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

حکایت همچنان باقی است


محمد حقوقی درگذشت و حکایت همچنان یاقی است

همیشه ،‌همهمه ی زنگ
همیشه ،‌ زمزمه ی رود
دو مرد شال سپید قبا سیاه رسیدند
مرا به زندان بردند
دو مرد گمشده
از خویش رفته
در دگری اوفتاده
...
تو را چگونه توان خواند
در آن شبان عزیزی
که آن شبان سپری بود و باز هم
سپری ست
در آن شبان که تو را
نوری تو
در دل تو
ستاره ی سحری بود و این زمان
که مرا
ستاره ی سحری ست
پدر ... پدر