۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

علیه تاویل / سوزان سانتگ


"محتوا، نمود گذرای چیزی است، مانند رویاروی شدن با بارقه نوری. محتوا بسیار کم‌سوست، بسیار کم‌سو." ویلم دکونینگ ، در یک مصاحبه
"تنها مردمان سطحی هستند که براساس ظواهر قضاوت نمی‌‌کنند. راز جهان دیدنی است، نه نادیدنی." اسکار وایلد ، در یک نامه
1
می‌توان حدس زد که ابتدایی‌ترین تجربه هنر، نشان‌دادن خصیصه افسونگری و جادویی آن بوده است. هنر ابزاری برای آیین‌ها و مناسک بود (مانند نقاشی‌های غارهای لاسکو ، آلتامیرا، نیائو، لاپاسیگا و غیره) ابتدایی‌ترین نظریه هنر که به فیلسوفان یونان تعلق داشت، مبتنی بر این اصل بود که هنر "محاکات" (mimesis) یا تقلید واقعیت است.

در همین جاست که سوال انحرافی ارزش هنر به میان می‌آید. نظریه محاکات، با اصطلاحات خودش، هنر را فرا می‌خواند تا درباره خودش داوری کند.

به نظر می‌رسد که افلاطون، بیان‌کننده این نظریه، قصدش از اظهار آن، حکم کردن به مورد تردید بودن ارزش هنر بوده است. او از آن رو که اشیای مادی معمول را به نوبه خود اشیای تقلیدی، یعنی تقلیدهای اشکال یا ساختارهای متعالی، به حساب می‌آورد، معتقد بود که حتی بهترین نقاشی از یک تختخواب فقط می‌تواند "تقلیدی از یک تقلید" باشد. از نظر افلاطون، هنر نه به طور خاص سودمند بود (نقاشی تختخواب به کار خوابیدن نمی‌آید) و نه به مفهوم دقیق، حقیقی.

مباحث ارسطو در دفاع از هنر، در واقع این نظر افلاطون که هنر صرفا یک trompe l'oil است و بنابراین دروغی بیش نیست، را به مبارزه نمی‌خواند. اما ارسطو نظر افلاطون مبنی بر بی‌فایده بودن هنر را رد می‌‌کند. بر این اساس، ارسطو با افلاطون مخالفت می‌کند و هنر را سودمند می‌داند، سودمند از لحاظ درمانی، چرا که هیجان‌های خطرناک را برمی‌انگیزد و تخلیه می‌کند.

از دیدگاه افلاطون و ارسطو، نظریه محاکات، با این فرض همراه است که هنر همیشه فیگوراتیو (پیکره‌نما) است‌، اما لازم نیست که طرفداران نظریه محاکات هنر دکوراتیو (تزئینی) یا آبستره (انتزاعی) را نادیده بگیرند. این اعتقاد نادرست که هنر ضرورتا "رئالیسم" (واقع‌نمایی) است، را حتی می‌توان بدون خروج از چارچوب مشکل‌آفرین نظریه محاکات، تعدیل یا برطرف کرد.

حقیقت این است که تمام آگاهی غربی درباره هنر و اندیشه درباره آن، هنوز در محدوده تعیین‌شده بوسیله نظریه محاکات باقی مانده است. همین نظریه است که افزون‌تر و فراتر از آثار هنری معین، این چنین هنر را دچار معضل نیاز به دفاع از خود می‌کند. و همین نیاز به دفاع به این دیدگاه نابهنجار منجر می‌شود که آنچه را آموخته‌ایم، فُرم بنامیم، از چیزی که آموخته‌ایم، محتوا بنامیم، مجزاست. و به این گرایش خیرخواهانه که محتوا را اصلی می‌کند و فُرم را فرعی.

حتی در دوران مدرن که اکثر هنرمندان و منتقدان، نظریه هنر به عنوان بازنمایی واقعیت بیرونی را به نفع نظریه هنر به عنوان بیان درونی کنار گذاشته‌اند،‌ خصیصه اصلی نظریه محاکات برجا می‌ماند. جدا از اینکه ما اثر هنری را بر مبنای الگوی "تصویر کردن" ( هنر به عنوان تصویر کننده واقعیت) درک کنیم یا الگوی "بیان‌گری" (هنر به عنوان بیان‌گری هنرمند)‌ درک کنیم، محتوا همچنان در راس قرار می‌گیرد. شاید محتوا دگرگون شده باشد، ممکن است محتوا اکنون کمتر فیگوراتیو و با وضوح کمتری رئالیستی باشد، اما هنوز تصور بر این است که اثر هنری معادل محتوای آن است، یا چنانکه معمولا امروزه مطرح می‌شود، اثر هنری بنا به تعریف، چیزی را بیان می‌کند ("آنچه X می‌گوید این است که ..." "آنچه X سعی می‌کند بگوید این است که..." "آنچه X
گفته است این است که..." و غیره و غیره.

هیچ نظری موجود نیست: