۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

هبوط بر مریخ / جفری ای لندیس

تاريخ لزوماً آن چيزى نيست كه ما دوست داريم باشد...

اهالى سياره مريخ، ادبياتى ندارند. مستعمره نشين مريخ، سخاوتمند نبوده و تبعيديان فرصتى براى نوشتن نداشته‌اند. اما آنها هنوز داستان‌هايى دارند، داستان‌هايى كه براى كودكان خردسال شان بازمى ‌گويند، كودكانى كه كوچكتر از آن هستند كه درك درستى داشته باشند، داستان‌هايى كه اين كودكان نيز آن را براى فرزندان خويش نقل مى كنند. اينها افسانه هاى مريخيان هستند.
هيچ يك از اين داستان‌ها، قصه عشق نيست.

در آن روزها، مردمان از آسمان فرود مى آمدند. آنها از آسمان آجرى رنگ با سفينه‌هايى مى آمدند كه به زحمت قابل استفاده بودند. اين صدف‌هاى نازك آلومينيومى انباشته از بشريت بدبو بودند كه نيمى از آن را مردگان و نيمى ديگر را زندگانى تشكيل مى‌‌دادند كه دست كمى از مردگان نداشتند.

فرود آمدن، كارى دشوار بود و بسيارى از سفينه‌ها در حين فرود تكه تكه شده و بدن‌ها را به همراه هواى گرانبها به فضاى مريخ مى‌پراكندند كه به سختى چيزى بيش از خلأ بود. و با اين وجود، سفينه ها يكى از پس ديگرى مى آمدند.

فضولات انسانى بى محابا به ميان فضا پرتاب شده و بر بيابان هاى مريخ كه مملو از دهانه هاى آتشفشانى بودند، فرود مى آمدند.
در ميانه قرن بيست ويكم، آخرين حكومت هاى روى زمين، مجازات مرگ را از ميان برداشتند، اما دريافتند كه هنوز موفق به از ميان برداشتن قتل و تجاوز و تروريسم نشده‌اند. برخى جانيان، شرورتر از آن پنداشته مى شدند كه اصلاح پذير باشند. اينها از دست رفته بودند، تبهكارتر و خشن‌تر از آن بودند كه هرگز به جامعه بازگردانده شوند. براى حكومت هاى روى زمين، فرستادن آنها به دنياى ديگر و رها كردن آنها به حال خود تا خودشان راه بقا را بيابند، راه حل ايده آلى بود. و اگر آنها نمى‌توانستند رمز بقا را پيدا كنند، اين گناه ايشان بود و نه قضات و هيات هاى منصفه روى زمين.

قراردادهاى مربوط به ساخت سفينه ها براى حمل زندانيان، به موسساتى واگذار مى‌شد كه كمترين قيمت را پيشنهاد مى کردند. اگر به زندانيان سخت مى گذشت و جيره آب و غذايشان به اندازه اى نبود كه براى هر نفر در نظر گرفته شده بود، يا اگر ضروريات زندگى از حداقل كيفيت پيش بينى شده برخوردار نبودند، چه مى شد كرد؟ و چه كسى مى‌توانست در اين مورد چيزى بگويد؟ سفر، يك طرفه بود و حتى سفينه هاى خالى ديگر به زمين بازنمى گشتند. لزومى نداشت كه مقاوم تر از حداقل مورد نيازى كه از هم پاشيدن آنها را در زمان پرتاب مانع مى شد ساخته شوند. و اگر برخى از آنها پس از پرتاب از هم مى‌گسستند، چه كسى براى مردگان سوگوارى مى‌كرد؟
در هر صورت، زندانيان ديگر هرگز به جامعه بازنمى‌گشتند.

پدربزرگ بزرگ "جيرد"، كه ما از او صحبت مى‌كنيم، در پنجمين موج تبعيديان بود. سنت خانوادگى مى‌گويد كه "جيرد" يك دگرانديش بود و بدين دليل به سفينه فرستاده شده بود كه در دفاع از بينوايان زيادى گستاخانه صحبت مى‌كرد.

البته حكومت هاى روى زمين مدعى بودند كه ناراضيان سياسى هرگز به مريخ فرستاده نمى شوند. اصلاح ناپذيرها، بدترين جانيان، كسانى كه آن چنان توبه ناپذير بودند كه هرگز اجازه بازگشت به جامعه انسانى را نمى يافتند؛ اين آن چيزى بود كه زندان هاى زمين به مريخ مى فرستادند و نه زندانيان سياسى. اما دولت هاى روى زمين خيلى وقت است كه در دروغگويى مهارت يافته اند. البته قاتلينى بودند كه به مريخ فرستاده مى شدند، اما در ميان آنها، تبعيديانى هم بودند كه تنها گناهشان اين بود كه جرات يافته بودند افكار خطرناكشان را با صداى بلند بيان كنند.

اما سنت خانوادگى نيز دروغ مى گويد. بله، مردان بى گناهى بودند كه به تبعيد فرستاده مى شدند، اما پدربزرگ بزرگ من از آنها نبود. زمان مرزها را در هم ريخته و هيچ كس به درستى از جزئيات خبر ندارد. اما او يكى از بازماندگان بود؛ مردى استخوانى و نحيف، مقاوم همچون زه كشيده و ناقلا چون مار.

مادربزرگ بزرگ من "كايلا" يكى از اولين ساكنين مريخ بود، يكى از كاركنان مركز علمى "شالباتانا"، يك ايستگاه بين المللى كه مدت ها پيش از اينكه كسى به فكر تخليه جنايتكاران در مريخ بيفتد در آنجا مستقر شده بود. زمانى كه دستور رسيد كه پايگاه علمى مى بايست تعطيل شده و خدمه آن بايد مريخ را ترك كنند، وى ماندن را انتخاب كرد. او به ساكنين زمين و سياستمداران اعلام كرد كه دانش برايش مهم تر است. او در حال مطالعه ديرينه شناسى آب وهواى مريخ بود و سعى داشت بفهمد كه اين سياره چگونه سرد و خشك گشته و چگونه دوره هاى گرما و سرما در مريخ به موج هاى طولانى و كند تبديل شده اند. به گفته وى درك اين موضوع براى زمينيان حياتى بود.

مادربزرگ بزرگ، "كايلا" بدين دليل كه يكى از هفده نفرى بود كه در ايستگاه "شالباتانا" در مريخ مانده بودند، در روزگار خود اندك شهرتى به هم زده بود. اين شهرت، احتمالاً به حال بعضى ها مفيد بوده است.

برنامه هاى راديويى آنها، همچنانى كه مردمان از آسمان فرود مى آمدند، دولت هاى روى زمين را وادار مى‌كرد كه وعده هاى خود را به ياد بياورند. با تبعيدى مريخ، لااقل آن طور كه ادعا مى‌كردند، نبايد همچون محكوم به مرگ رفتار مى شد. ممكن بود كه برخواسته‌هاى پناهندگان به آسانى برچسب دروغ و هوچى گرى بزنند، اما "شالباتانا" داراى راديو بود و گزارش هاى روشن و دقيق آن از وضعيت پناهجويان، انعكاس هايى داشت.

در چند سال اول تجهيزات از زمين فرستاده مى شدند كه اكثر آنها از سوى سازمان هاى داوطلب مانند عفو بين الملل و خواهران مقدس سنت پاول بودند، اما اين كافى نبود. پس از دو موج اول، دانشمندانى كه بر روى مريخ مانده بودند، دريافتند كه ديگر نمى توانند به انجام كار علمى اميد داشته باشند. آنها به بهترين وجهى كه مى توانستند زندانيان را گرامى مى داشتند، آنها را در مسابقه مرگبار با زمان براى ساختن سرپناه و كاشتن گياهانى كه براى تصفيه هوا براى ادامه حيات لازم بودند، يارى مى كردند.

مريخ يك بيابان است، صخره اى خشك و بى آب و علف در فضا.

در فرستادن تبهكاران به مريخ به جاى روانه كردن آنها به سوى مرگ، هيچ ترحمى نبود. آنها مى توانستند بياموزند كه به سرعت بميرند. بيشتر آنها مى‌مردند. تعداد كمى مى‌آموختند: مى آموختند كه آب اعماق پوسته سياره را الكتروليز كنند تا به اكسيژن برسند، مى‌آموختند كه مواد خام را تصفيه كنند تا از آنها ابزارهايى براى ايجاد كوره‌هايى بسازند كه آلياژها را احيا مى‌كردند؛ آلياژهايى كه در ساختمان ماشين هايى به كار مى‌رفتند كه امكان زنده ماندن ايشان را فراهم مى‌كردند. اما سريع تر از آنى كه مى‌توانستند ماشين‌هايى بسازند كه زنده ماندنشان را تضمين كنند، امواج نوميد‌كننده زندانيان در حال مرگ بود كه از راه مى‌رسيد، مردمان خشمگين تر و مهاجم ترى كه مى‌پنداشتند چيزى براى از دست دادن ندارند.

ششمين موج بود كه پايگاه را متلاشى كرد. اين كار يك حماقت و خودكشى بود، اما مردان، شرير، آزرده و در حال مرگ بودند. يك نسل بعد، آنها خود را پناهندگان سياسى نام نهادند، اما ترديد چندانى وجود ندارد، چرا كه اكثر آنها را تبهكاران و دزدان و آدمكشان تشكيل مى دادند. با موج ششم رهبرى آمد، مردى كه خود را "دينگو" مى‌ناميد. بر روى زمين، او يك صد نفر از ساكنين يك مجتمع آپارتمانى را به رگبار مسلسل بسته بود؛ چرا كه در دادن باج سبيل او تاخير كرده بودند.

"دينگو" در سفینه هفت زندانى را با دست هاى خالى كشته بود تا نشان دهد كه رهبر، اوست.

رهبر او بود، زندانيان درون سفينه از روى ترس يا احترام يا خشم از او اطاعت مى‌كردند و پس از اينكه بر روى مريخ فرود آمدند، وى آنها را آزار مى داد، كتك مى زد و وادار مى‌كرد كه ارتشى خشمگين تشكيل دهند. "دينگو" به آنها مى گفت كه بر روى مريخ رها شده‌اند تا به آرامى بميرند. آنها فقط در صورتى مى توانستند زنده بمانند كه خشونت و قساوت كره زمين را در خود داشته باشند. او آنها را وادار به پانصد كيلومتر راهپيمايى بر روى سطح شنى و بى آب وعلف قرارگاه "شالباتانا" مى كرد.

قرارگاه حتى قبل از اينكه ساكنين دريابند كه مورد هجوم واقع شده است، تسخير شد. دانشمندانى كه آنجا را ترك نكرده بودند، با پاره فلزهاى به جاى مانده از تخريب، مورد ضرب وشتم قرار گرفتند. چشم هايشان را بستند و آنها را به گروگان گرفتند. در همين حال گروگانگيران شروع به ارسال پيام راديويى به زمين و طرح خواسته‌هايشان كردند. زمانى كه تقاضايشان بدون پاسخ ماند، لباس از تن گروگان ها درآورده و آنها را لخت بر روى ماسه هاى بيرون رها كردند تا بميرند. اراذل و اوباشى كه موج ششم را تشكيل مى دادند، قرارگاه را، نماد تمدنى كه ايشان را يك صد ميليون مايل دورتر فرستاده بود تا بميرند، تكه تكه كردند. زنانى كه در قرارگاه مانده بودند مورد تجاوز قرار گرفتند و سپس مهاجمين اين شانس را به آنها دادند كه براى زندگى شان التماس كنند.

مردان موج چهارم و پنجم به يكديگر پيوسته بودند. آنها تا حد زيادى با يكديگر بيگانه بودند، بسيارى از ايشان هرگز صورت هاى يكديگر را به جز از پشت نقاب منعكس كننده نور كلاه ايمنى به لباسشان، نديده بودند. اما به تدريج آموخته بودند كه تنها راه بقا، همكارى و هميارى است. آنها آموخته بودند كه در زير شن ها، تونلى حفر كنند و زمانى كه راديوهاى دست سازشان آنها را از حمله به پناهگاه و چپاول آن باخبر كردند، به آهستگى در تونل ها خزيدند، نگاه كردند و منتظر ماندند. پس از اينكه مهاجمين كه تمامى چيزهايى را كه ارزشمند به نظر مى رسيد غارت كرده بودند، قرارگاه را ترك نمودند، موج پنجم كه در زير شن ها پنهان شده بود، به بيرون هجوم آورده و آنها را غافلگير كرد. هيچ يك از مهاجمين زنده نماند، "دينگو" به بيابان گريخت و اين "جيرد وارگاس"، پدربزرگ بزرگ من بود كه او را ديد، به زمين زد و كشت.

و سپس آنها به قرارگاه "شالباتانا" رفتند تا ببينند كه آيا مى توانند كسى را نجات دهند يا نه.

پدربزرگ بزرگ، او (مادربزرگ) را در ميان تكه پاره ها پيدا كرد و دستمال را از روى چشمانش باز نمود. او به پدربزرگ نگريست، چشمانش قادر نبودند كه به نور خيره شوند و چنين خيال كرد كه او يكى از همان گروهى است كه به وى تجاوز نموده و قرارگاه را تخريب كرده است. او به هيچ طريقى نمى توانست بداند درحالى كه پدربزرگ بزرگ و سايرين در جست وجوى بازماندگان هستند، بقيه اعضاى گروه عاجزانه در تلاشند تا دستگاه هاى مولد اكسيژن را سرپا نگاه دارند. همان طور كه هواى نشت كرده از دستگاه، در گوش هايش جيغ مى زد، به بالا، به پدربزرگ نگريست و پلك زد، خون از بينى، گوش ها و مقعدش جارى بود. او گفت: «پيش از اينكه بميرم، شما بايد بدانيد. اكسيژن در خاك است. با حرارت دادن، آن را آزاد كنيد.»

پدربزرگ بزرگ پرسيد: "چى؟" اين چيزى نبود كه او انتظار داشت از زنى در حال خونريزى بشنود كه به دليل كمبود اكسيژن در شرف مرگ است. زن درحالى كه براى نفس كشيدن تقلا مى كرد، گفت: "اكسيژن! اكسيژن! گلخانه ها از بين رفته اند. ممكن است برخى از جوانه ها باقى مانده باشند، اما شما وقت زيادى نداريد. شما همين حالا نياز به اكسيژن داريد. بايد راهى پيدا كنيد كه همين الان خاك را حرارت دهيد. يك كوره خورشيدى بسازيد. سپس مى توانيد با حرارت دادن خاك، اكسيژن توليد كنيد."

اين را گفت و بيهوش شد. پدربزرگ بزرگ او را مانند يك كيسه شن به سوى يكى از دستگاه هاى وصله پينه شده كشانيد و فرياد زد: "من يكى را پيدا كردم! من يكى را پيدا كردم كه هنوز زنده است." در ماه هاى بعدى "جيرد" از او كه فرياد مى كشيد و ناسزا مى گفت، مراقبت كرد و سلامتى اش را به وى بازگردانيد و در تمام دوران باردارى در كنارش ماند. ازدواج آنها از اولين مواردى بود كه در مريخ اتفاق مى افتاد، براى اينكه اگر چه برخى از زنان جنايات چنان وحشتناكى مرتكب شده بودند كه به تبعيد به مريخ محكوم شوند، اما تعداد مردان همچنان به نسبت ده به يك بر زنان مى چربيد.

در ميان آنها، قاتل و دانشمند، تمدنى ساختند. و سفينه‌ها همچنان از زمين مى آمدند و هر يك از قبلى بدتر ساخته شده بود و تعداد مردگان آن بر زندگان مى چربيد. اما اين خودش شانسى بود، چرا كه اكثر زندگان مى مردند، حال آنكه مردگان، صرف نظر از اينكه چقدر تحليل رفته بودند، حاوى محتواى ارزشمند مواد آلى بودند كه مى توانست يك متر مربع ديگر از شن هاى مريخ را به خاك گلخانه اى تبديل كند. هر جسد، يك بازمانده را نجات مى داد.

هزاران نفر از گرسنگى مفرط و خفگى مردند، هزاران نفر ديگر به قتل رسيدند، تا هوايى كه تنفس مى كردند به وسيله ديگران مورد استفاده قرار بگيرد. پناهندگان آموختند. آنها تحت رهبرى پدربزرگ بزرگ و مادربزرگ بزرگ من آموختند كه هر سفينه اى را كه به مريخ مى آيد، حتى قبل از اينكه چتر نجات هايش باز شوند، تكه تكه كنند. مسافرينش هم اگر نمى توانستند خلأ را تنفس كنند (و هواى رقيق مريخ هرگز چيزى بيشتر از يك خلاء مملو از غبار نبود) همان بهتر كه تقلا كنند و جان بكنند.

تنها پوست كلفت ترين‌ها زنده مى ماندند. اينها ريزجثه ترين ها و كم اهميت ترين ها بودند، موجوداتى چون موش هاى صحرايى كه شرورتر و سخت جان تر از آن بودند كه بتوان آنها را كشت. پيش از اينكه دولت هاى روى زمين بياموزند كه تراشه هاى اصلاح كننده رفتار ارزان تر از فرستادن زندانيان به مريخ تمام مى شود، ربع ميليون زندانى به آنجا فرستاده شده بودند. از اين رو نهايت تلاش خود را به كار گرفتند تا آنچه را كه انجام شده بود، به فراموشى بسپارند.

پدربزرگ بزرگ من، "جيرد" رهبر تبعيديان شد. اين كار وحشيانه اى بود، براى اينكه آنها مردمانى وحشى بودند، اما او مبارزه كرد و گردن كلفتى كرد و خود را به آن راه زد تا توانست آنها را رهبرى كند.

در روى مريخ، قصه عشق نيست، تبعيديان براى عشق ورزيدن نه وقتى داشتند و نه امكاناتى. عشق، براى ايشان يك بيمارى غيرمنتظره بود كه به برخى از مردم هجوم مى آورد و بايد آن را ريشه كن نمود. براى تبعيديان، بقا متضمن اطاعت و كار بى وقفه بود. عشق، كه در فرديت و آزادى رشد مى كند، در مريخ جايى نداشت.

بله، "جيرد وارگاس" يك دگرانديش بود كه به دليل سخن گفتن در برابر دولت به اينجا فرستاده شده بود. اما او در بيابان مرد. زمانى كه مردان موج پنجم، براى نجات قرارگاه "شالباتانا" آمدند، "جيرد وارگاس"، "دينگو" را در بيابان تعقيب كرده بود و اين آخرين اشتباه عمرش بود. تنها يكى از آنها از بيابان بازگشت، درحالى كه لباس "جيرد وارگاس" را به تن داشت و خود را "جيرد وارگاس" مى ناميد.

هيچ كس او را باز نشناخت و اما مردان موج پنجم با دوازده سفينه آمده بودند و هركدام از آنها كه دوستان "جيرد وارگاس" اصلى بودند، پس از بازگشت "جيرد وارگاس" جديد از بيابان، مردند و تنها كسانى كه "دينگو" را مى شناختند تبعيديان موج ششم بودند كه همگى مرده بودند.

او از بيابان بازگشت و مادربزرگ مرا نجات داد و مردان موج پنجم وى را پذيرفتند.

اما مطمئناً مادربزرگ بزرگ من احمق نبود. او زنى هوشمند و در تخصص خود توانا بود و او مى بايست دانسته باشد كه مردى كه مدعى همسرى وى شد، همان مردى است كه ارتش خشمگين اوباش را در تجاوز به وى، نابودى قرارگاه و تمسخر دوستانش كه در هواى رقيق مريخ دست و پا مى زدند تا بميرند، رهبرى كرده است.

اما در مريخ، مى بايست زنده ماند و نه عشق ورزيد و "جيرد وارگاس" تنها رهبرى بود كه آنها داشتند.

داستان هاى زيادى درباره اولين روزهاى زندگى تبعيديان بر روى مريخ هست. هيچ يك از آنها قصه عشق نيست.
..................................
جفری ای لنديس در انتهاى دهه ۱۹۸۰ به عنوان دانشمند - نويسنده در حوزه داستان‌هاى علمى ظهور كرد. او ليسانسش را از MIT و دكترايش را در فيزيك جامدات از دانشگاه براون دريافت كرده است و در سازمان هوافضاى آمريكا در زمينه ماموريت هاى مريخ، انرژى خورشيدى و مفاهيم پيشرفته رانش ميان ستاره اى به تحقيق مشغول است. او تا به حال بيش از ۷۰ داستان كوتاه علمى - تخيلى نوشته و صاحب دو كتاب در اين زمينه است. آثار او آميزه اى از علوم و تكنولوژى پيشرفته و عواطف عميق انسانى است. او در سال ۲۰۰۳ براى اولين داستان كوتاهش «افتادن بر روى مريخ» جايزه هوگو گرفت.
.................................
به نقل از ویژه‌نامه "علم و خبال" روزنامه شرق 1384
ترجمه: زهرا عباسپور تمیجانی

هیچ نظری موجود نیست: