۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه

اعترافات یک پزشک عمومی (۱)- نخستین تشخیص پزشکی‌ام


هنوز که هنوز است با شیفتگی نخستین تشخیص پزشکی‌ام را به یاد می‌آورم. این تشخیص مانند بسیاری از تشخیص‌های پزشکی‌ام در سال‌های بعدی کاملا نادرست بود، اما جای ویژه‌ای در قلیم دارد. هنوز جوانکی بیش نبودم و نخستین ترم‌ دانشکده پزشکی را می‌گذراندم. در یک فروشگاه مرغ سوخاری کنتاکی در محل‌مان نشسته بودم که متوجه مردی شدم که در صندلی پلاستیکی‌اش بیهوش افتاده بود. موجی از هیجان بدنم را فراگفت. الان وقتش بود تا وظیقه‌ام را به انجام برسانم. با اشتیاق و بی‌تجربگی بی‌حد دوران جوانی از جا پریدم تا با گنجینه تازه‌یافته دانش پزشکی‌ام جان مرد را نجات دهم.

خیلی طول نکشید که به این نتیجه برسم که مرد دچار پنوموتوراکس خودبه‌خودی شده است. این تشخیص را بر اساس علائم و نشانه‌های بالینی نداده بودم، بلکه علت این تشخیصم این  بود که همان روز صبح در یک کلاس چیزهایی درباره این عارضه فراگرفته بودم و تنها تشخیصی بود که به ذهنم می‌رسید. با حالتی خودستایانه به مدیر غذاخوری درباره تشخیصم توضیح دادم و به او دستور دادم که برای آمدن آمبولانس به اورژانس زنگ بزند. مدیر غذاخوری با حالتی بی‌تفاوت از پشت دخلش قیافه‌ام را برانداز کرد و تقریبا با خشونت مرد ناهشیار را از صندلیش بلند کرد و از رستوران بیرون انداخت.

نخستین بیمارم به ناگهان هشیاری را به دست آورد و  چند بد و بیراه بدون مخاطب مشخص گفت و راهش را گرفت و رفت. مدیر رستوران بدون این که خودش را عقل کل بداند تشخیص درست را درباره مرد داده بود: مردی مست و به خواب‌رفته و خروجی سریع از فروشگاهش را برای او تجویز کرده بود.

اکنون می‌توانم بفهمم که چرا استاد در آن روز صبح موضوع پنوموتوراکس را برای تدریس به ما دانشجویان پزشکی معصوم  انتخاب کرده بود.

 در واقع این بیماری برای پزشکان عارضه‌ای عالی و شادی‌بخش است. یک فرد ظاهرا سالم ناگهان از هوش می‌رود و ریه‌اش جمع می‌شود و یک دکتر باهوش این عارضه را با استتسکوپش تشخیص می‌دهد و سوزنی را بین دنده‌های بیمار فرو می‌کند. ریه‌ با صدای پیروزمندانه هیس ناشی از خروج هوا از سوزن، باز می‌شود و حال بیمار بسیار بهتر می‌شود. این استاد می‌خواست با تشریح این بیماری کارکرد طبیعی ریه‌ها و اختلالاتی که ممکن است در آن رخ دهد را برای ما توضیح دهد. او همچنین می‌خواست ما را با نشان دادن توانایی فوق‌العاده شفابخشی که به عنوان پزشک می‌توانیم به دست آوریم، به ادامه این رشته تشویق کند. در آن روزهای ابتدای دانشکده پزشکی فکر می‌کردم که در اغلب موارد طبابت به چنین شکل سرراستی انجام می‌شود. فردی ناخوش است، من کاری فوق‌العاده انجام می‌دهم و بعد او بهتر می‌شود.

خنده‌دار این است که با وجود اینکه پنوموتوراکس نخستین عارضه پزشکی بود که در دانشکده پزشکی درباره آن آموختم، در واقع بعدها حتی به یک مورد آن هم برنخوردم. حال که به گذشته نگاه می‌کنم، با خودم می‌گویم شاید برای یک پزشک عمومی که در خط مقدم NHS کار می‌کند، درس مفیدتر و دقیق‌تر در ابتدای تحصیل، آموختن چگونگی خارج کردن آدم‌های مست نیمه‌هشیار از اتاق انتظار درمانگاه باشد…

وقتی به وقایع آن روز در فروشگاه مرغ کنتاکی فکر می‌کنم، هنوز حیرتم از رفتار به نظرم وحشتناک مدیر رستوران با مرد بیچاره را به یاد می‌آورم. کار بیرحمانه مدیر رستوران فقط این احساس را در من برانگیخت که وظیفه حقیقی من این است که دکتری عالی شوم تا چنین افراد آسیب‌پذیری را که به یاری‌‌ام احتیاج دارند، علاج کنم…

در طول ده سال بعد کار به عنوان پزشک عمومی آن شور و اشتیاق آغازینم فروکش کرده است. این بار از تشخیص فوری‌ام احساس خشنودی نمی‌کنم. گرچه هنوز در انتظار موردی از پنوموتوراکس هستم تا قهرمانانه علاجش کنم،  وقتی یکی از الکلی‌های خیابان‌مان روبرو می‌شوم که در بخش بازی کودکان اتاق انتظار درمانگاه در حالتی منگی ناشی از مستی روی زمین افتاده است. با استفاده از تخصصی که در نتیجه کار در شیقت‌های بی‌پایان شب در جمعه‌ها و شنبه‌ها در بخش اورژانس و حوادث به دست اورده‌ام، با مهارت مرد مست را از مطب به خیابان می‌فرستم.

با حسی از نوستالژی اندوهبار به این موضوع فکر می‌کنم که اگر  آن جوان ۱۸ ساله خام می‌دانست که مسیر کاری‌اش به اینجا ختم می‌شود، آیا اصلا به خودش زحمت تحصیل پزشکی را می‌داد یا نه…

اکنون دیگر رویای علاج‌های معجزه‌آسا در سر ندارم و قطعا انتظار کشیدن برای درمان نمایشی موردی از پنوموتوراکس را هم کنار گذاشته‌ام. در عوض فهمیده‌ام که نقش من گوش دادن به فردی است که جلوی من می‌نشیند و شریک شدن در دردها، رنج‌ها و نگرانی‌هایی اوست. من توصیه‌هایی مناسب و حمایت‌هایی در موارد مورد نیاز در اختیار فرد می‌گذارم. شاید فقط گاهگاهی باشد که تفاوت کوچکی در زندگی یک فرد ایجاد می‌کنم. هدف از این نوشته‌ هم این است که توصیفی صادقانه اما مفرح از برخی از خوشی‌ها، نومیدی‌ها و بیهودگی‌های کار به عنوان پزشک عمومی NHS در مرکز شهر به دست دهم.

هیچ نظری موجود نیست: