شادیا بی دروری
(Shadia B. Drury)
لئو اشتراوس فیلسوف سیاسی یهودی آمریکایی آلمانیتبار که متخصص بررسی فلسفه سیاسی کلاسیک بود، بیشتر عمر حرفهایاش
را بهعنوان استاد علوم سیاسی دانشگاه شیکاگو گذراند. او در این مقام، چندین نسل
از دانشجویان را تربیت کرد و کتابهای بسیاری را منتشر کرد. او پس از مرگش در سال
۱۹۷۳، بهعنوان یک از پدران فکری نومحافظهکاری در آمریکا شناخته شده است. شادیا
بی دروری، آکادمیسین و مفسر سیاسی کانادایی، دارای کرسی پژوهشی عدالت اجتماعی در
دانشگاه رجینا در این مطلب، به دیدگاه اشتراوس به مذهب و نقش آن در سیاست میپردازد.
***
این حقیقت که مرشد اصلی
نومحافظهکاران آمریکا متفکری است که مذهب را تنها بهعنوان ابزاری سیاسی تلقی میکند
که برای تودهها است، اما نه برای معدودی از افراد برتر، قطعاً طعنهآمیز است.
لئو اشتراوس، مهاجر یهودی آلمانی
که تقریباً تا زمان مرگش در سال 1973 در دانشگاه شیکاگو تدریس کرد، با این دیدگاه
مارکس مخالفتی نداشت که دین افیون تودهها است؛ اما او درعینحال اعتقاد داشت که
مردم به این افیون نیاز دارند؛ بنابراین او مدعی بود که آنانی که بر سر قدرتاند،
باید دروغهای شرافتمندانه و شیادیهای متظاهرانه اختراع کنند تا مردم را در منگیای
که به منتها درجه برایشان مناسب است، بمانند.
همه نومحافظهکاران اشتراوس نخواندهاند؛ اما آن
افرادی نادری که او را درک میکنند- چراکه او اندیشمندی بسیار پنهانکار بود- ایدههای
او را با وضوح تمام ابراز کردهاند.
اما یک چیز است که اشتراوس به آن تصریح دارد:
جامعه سکولار لیبرال غیرقابلدفاع است. مذهب برای ایجاد نظم اخلاقی و پایداری در
جامعه سیاسی ضروری است نومحافظهکاران بهطور جزمی این دیدگاه را میپذیرند که
مذهب نوشدارویی برای همه چیزهایی است که آمریکا را بیمار میکند.
استفاده از مذهب بهعنوان ابزاری سیاسی، دو
پیامد ناخوشایند دارد. اول اینکه هنگامیکه عقاید مذهبی به راهنمای سیاستهای
عمومی بدل میشود، فضائل اجتماعی رواداری، آزادی و تکثر اگر بهطورکلی نابود نشوند،
دستخوش تزلزل میشوند. دوم اینکه استفاده از مذهب بهعنوان ابزار سیاسی رشد یافتن
گروهی نخبه از دروغگویان و شیادان را ترغیب میکند که خودشان را از قواعدی که
برای بقیه انسانها اعمال میکنند، مستثنا میدانند؛ و این کار نسخهای است برای
خودکامگی، نه آزادی یا دموکراسی.
این گروه همیشه خودشان با این تفکر فریب میدهند
که همسنخ خدایانی هستند که مستحق حکمرانی بر مردمان فانی عادی هستند؛ اما هیچکس
این ذهنیت را درخشانتر از داستایوسکی هنگامیکه چهره مفتش بزرگ را خلق کرده، بیان
نکرده است. او در داستان کوتاهش با همین عنوان، مسیح را به تصویر میکشد که
برای مواجهه با کلیسای منحط و فاسد بازمیگردد. رئیس کلیسا، مفتش بزرگ، مسیح را به
مرگ محکوم میکند، اما پیش از آن مکالمهای طولانی و جالب با این انسان محکوم
انجام میدهد.
مسیح به نحوی سادهدلانه به این عقیده چسبیده
است که آنچه انسان بالاتر از هر چیز دیگر به آن نیازمند است، آزادی از قید
سرکوبگر قانون اسفاری است، برای اینکه بتواند آزادانه بر اساس فرمان وجدانش میان
خیر و شر انتخاب کند؛ اما مفتش به او توضیح میدهد که حقیقت و آزادی منشأ بزرگترین
اضطرابهای انسانها هستند و انسانها هرگز آزاد نخواهند بود، زیرا «ضعیف، شرور،
پست و عصیانگرند.» او اعلام میکند که انسانها تنها هنگامی میتوانند شادمان
باشند که آزادیشان را تسلیم کنند و در برابر معجزه، راز و قدرت سر فرود آورند.
تنها آنگاه است که انسانها در آرامش خواهند زیست و خواهند مرد و «در فراسوی گور،
چیزی جز مرگ را نخواهند یافت؛ اما ما این راز را پنهان نگاه خواهیم داشت و برای
شادمانیشان به آنان وعده بهشت و ابدیت خواهیم داد.»
مفتش توضیح میدهد که «فریبکاری مایه رنج ما
خواهد بود، زیرا ما مجبور خواهیم بود که دروغ بگوییم.» اما در پایان، «آنها متحیر
ما خواهند ماند و به ما به چشم خدایان خواهند نگریست.»
اغراق نیست که بگوییم نخبهگرایی اشتراوس از نخبهگرایی
مفتش بزرگ هم فراتر میرود. جای انکار نیست که شباهتهای تمامعیاری میان این دو
وجود دارد. اشتراوس، مانند مفتش بزرگ، اعتقاد داشت که جامعه باید بهوسیله گروهی
از نخبگان پرهیزگار (جرج بوش پسر و بنیادگرایان مسیحی طرفدار او کاملاً به این نقش
میخورند). اداره شود. اشتراوس مانند مفتش بزرگ، به مذهب بهعنوان یک شیادی
پرهیزگارانه مینگریست (چیزی که آدم را به یاد بنیادگرایان مسیحی میاندازد که با
نومحافظهکاران متحد هستند)؛ و گرچه اشتراوس با یهودیت همدلی میکرد، درهرحال آن
را بهعنوان «هذیانی قهرمانانه» و «رؤیایی شریف» توصیف میکرد، اما او مانند مفتش
بزرگ، معتقد بود که بهتر است انسانها طعمه این هذیان شریف باشند تا اینکه در
حقیقت «ناخوشایند» غوطهور شوند.
و اشتراوس مانند مفتش بزرگ، معتقد بود که برتران
اندک شمار باید بار حقیقت را به دوش کشند و با انجام این کار انسانیت را از «وحشت
و یاس حیات» محافظت کنند.
جدا از همه شباهتهای میان
اشتراوس و مفتش بزرگ، موضع اشتراوس در نخبهگرایی هذیانآمیزش و نیز مردمگریزیاش
از مفتش بزرگ پیشی میگیرد. این امر نشان میدهد با وجودی که ضروری نیست یک متفکر
مذهبی، مردمگریز باشد، مذهب میتواند به وسیلهای کارآمد برای اعمال خطمشیهای
مردمگریزانه در زندگی عمومی بدل شود.
مفتش بزرگ نخبگان حاکم خود را بهعنوان
افرادی که به خاطر انسانیت بار حقیقت را به دوش میکشند، معرفی میکند؛ بنابراین
مفتش بزرگ علیرغم طرد مسیح، مفهوم مسیحی خدای رنجبری را که بار انسانیت را به دوش
میکشد، حفظ میکند. برعکس، اشتراوس نخبگان حاکم خود را بهعنوان خدایان مشرکی
ارائه میکند که آکنده از خندهاند. آنها به جای چهره عبوس و سوگوار مفتش بزرگ،
سرمست، سرخوش و شادماناند؛ و البته اصلاً دلواپس شادمانی فانیان بیمقدار نیستند.
برعکس درد، رنج و مصائب موجودات فانی باعث تفریح آنان میشود.
جنگهای تروآ و وحشیگریهای
مصیبتبار مشابه صرفاً جشنوارههای برای این خدایان بودند که به قصد لذت و سرگرمی
آنان ترتیب داده شده بودند. نیچه اعتقاد داشت که تنها هنگامی خدایان شاهد رنج
باشند، رنج معنادار و قهرمانانه میشود. اشتراوس معتقد بود که خدایانی وجود ندارند
که شاهد رنج انسان باشند و برای اشغال این جایگاه خالی، او مریدانش را فرا میخواند.
اشتراوس معتقد بود که بهترین راه برای انسانهای
عادی برای اینکه خودشان را به مافوق حیوانات برسانند، این است که خود را به کلی
وقف ملتشان کنند و مشتاقانه زندگیهایشان را فدای آن کنند. او ناسیونالیسمی افراطی
و جامعهای نظامی را بر اساس الگوی اسپارت را توصیه میکرد. او معتقد بود که این
شیوه، بهترین امید برای یک ملت است تا از دشمنان خارجی و نیز تهدید درونیِ انحطاط،
تنپروری و لذتجویی مصون بمانند. سیاست جنگ دائمی بر ضد دشمن مهاجم بهترین راه
برای محافظت جامعه در برابر انحطاط سیاسی است؛ و اگر دشمنی نتوان یافت، باید
اختراعش کرد.
برای مثال صدام حسین خودکامهای
بیاهمیت در سرزمینی دوردست بدون قدرت نظامی برای تهدید آمریکا بود؛ و او با
بنیادگرایان اسلامی که در سال ۲۰۰۱ به مرکز تجارت جهانی حمله کردند، متحد نبود؛ اما
نومحافظهکاران مسلط بر کاخ سفید، این تهدید را تا ابعاد غولآسایی گنده کردند و
آمریکا را به جنگی غیرضروری کشاندند. نومحافظهکاران گرچه اشتراوسیهایی دوآتشه
نیستند، اما در این دیدگاه با اشتراوس همداستان هستند که ثروت، آزادی و رفاه مردم
را سست، لوس و فاسد میکند؛ و آنان مانند اشتراوس معتقدند که جنگ پادزهری برای
انحطاط و فساد اخلاقی است؛ و این نظر باید ما را به این پرسش وادارد که آیا آنان
چون به اثرات مفید چنین جنگی اعتقاد داشتند، عامدانه آمریکا را به جنگی غیرضروری
نکشاندند؟
زهدگرایی شدیدی در کانون
ایدئولوژی نومحافظهکار وجود دارد که توضیحدهنده علت جاذبه آن برای جناح راست
مسیحی است. نومحافظهکاران بهخوبی با دیدگاههای مبنی بر اینکه انسانها بیشازحد
شرور هستند که آزاد گذاشته شوند، هماهنگ میشوند؛ لذت بیشازحد گناهآلود است؛ و رنج
بردن خوب است، زیرا باعث میشود انسان برای رستگاری به درگاه خداوند استغاثه کند.
آمریکاییها با وجود در قدرت بودن نومحافظهکاران و راست مسیحی میتواند جستجو
برای شادمانی را فراموش کنند و به دنبال جنگ، مرگ و مصیبت دائمی باشند؛ و در
بحبوحه همه این کشتار و فاجعه انسانی که چنین سیاستهایی ملزم به ایجاد آنها
هستند، آنانی خنده المپی خدایان اشتراوسی را خواهند شنید که گوشهایی برای شنیدن
آن داشته باشند.
با این توصیف، مفتش بزرگ در
مقایسه با نخبگان اشتراوسی، بسیار دلرحم و انساندوست به نظر میرسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر