۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

رزم آوران نور


یک شب که خواب
گم گرده بود راه دیده ام
یا چشمان من آن را پیدا نکرده بود
- در انتظار که شاید با پیدایش سپیده
نور امیدی تابد به دیدگانم تا رنگ‌ها بیابم و نقش‌ها برآرم
از "بوم" خود -
...اما بامداد برنزد.

رنگی به جز سیاهی نیافت نگاهم؛
دود سیاه هزارساله نشسته بود بر سقف آسمان
و هشت سوی زمین را
سیماب لُجه‌ای پوشانده بود.
...
گفتم به خود: آرام!
این هم یکی دگر از کابوس‌های هرشبی است
...
اما! نه!
من خود به جستجوی خواب بیدار مانده بودم.
پس این سیاهی دیگر خیال نیست!
...
آنگاه با تمام جان
از انتهای حلقوم
فریاد برکشیدم:
هشدار!
سیاهی هر رنگ ما را در کام خود کشید!
سیلاب تیرگی زدود سایه‌روشن دوران ز بوم ما!
...

ناگاه کل بزرگان زادبوم
با منتهای قدرت رستم دستان سرزمین
-همان پسرکش مشهور دوران باستان-
با صد فریب و مکر سیمرغ آسمان
-همان پرنده‌ اعصار دور که گردان سرشکسته را بیراه می‌نمود-
لب‌های من را برهم بدوختند؛
نجوای سازش و تسلیم در گوش‌ها سرودند:
"آرام! کاری نمانده است!
سپیدی، به هنگام، همه رنگ‌ها را از خود برون دهد.
ای کودکان فرومانده قرون، پستان مام میهن ارزانی شما!
بی‌د‌غدغه شیر سپید جاری از سینه سپید را
در کام خود بریزید!
کاری کنیم؟!
حتی زمین و آسمان
بعد از هزار سال جنگ
به سازش رسیده‌اند!"
...
اما به کام من این شیره زمین
تلخ‌تر از هر شرنگ تلخ
وان مکرهای آسمان
وقیحانه‌تر از هر وقاحت
گنجیده در خیال.
...
در من هنوز
آسمان و زمین در جنگ مانده‌اند.
...
زان پس هر شب
بر بام می‌شوم و با دهان بسته داد می‌زنم
هرگز بومی چنین
بی‌بامداد و داد مباد!
- تصویر بوم: گردی چشمان خون‌گرفته‌ام
- صدای بوم: سکوت.

×××

یک روز یا یک شب
- در ملتقای این دو-
دم غروب
در واپسین کار
-همان کاری که بایست
در آغاز به انجام می‌رسید-
آن عقل سرخ
- میراث دیگری مانده در گذار زمان از رزم آوران نور-
در من توفان به پا کند
سیلاب آتشین
با خنجر خورشیدی خیال
بشکافد از هم لبانم
وانگاه ریزد رگبار هستی‌ام
چنان بر سپید بوم
تا آن نخست رنگ
بار دگر به جلوه آید:
یک دست سرخ سرخ
درخشان چو آفتاب
نه آفتاب من،‌ نه آفتاب تو، نه آفتاب ما
آفتاب جهان.
×××

با رنگ روشنایی
دگر بوم را چه کار؟
بوم پر می کشد؟

فروردین 1380

هیچ نظری موجود نیست: