۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

برادر کوچولو / بروس هالند راجرز

سه كريسمس پى در پى بود كه پيتر يك «برادر كوچولو» مى خواست. آگهى هاى تلويزيونى مورد علاقه او آنهايى بودند كه نشان مى دادند ياد دادن كارهايى كه خودش بلد است به «برادر كوچولو» چقدر مى تواند جالب باشد. اما هر سال مادر مى گفت كه پيتر براى داشتن يك «برادر كوچولو» آماده نيست، تا امسال.

امسال وقتى كه پيتر به سالن پذيرايى دويد، «برادر كوچولو» را ديد كه آنجا در بين هداياى كادوپيچى شده نشسته و با قان و قون كودكانه و لبخندى شاد يكى از بسته ها را با دست هاى تپلى اش پرتاب مى كند.

پيتر به قدرى هيجان زده شده بود كه دويد و دست هايش را به دور گردن «برادر كوچولو» حلقه كرد. اينجا بود كه او متوجه دكمه شد. دست پيتر بر روى چيزى سرد در گردن «برادر كوچولو» فشرده شد و ناگهان «برادر كوچولو» ديگر قان و قون نمى كرد و حتى نمى توانست بنشيند. «برادر كوچولو» يك مرتبه مثل يك عروسك معمولى بى حركت بر روى زمين ولو شد.

مادر گفت: «پيتر!»

«من نمى خواستم اينطورى بشه.»

مادر «برادر كوچولو» را بلند كرد، او را بر روى دامنش نشاند و دكمه پشت گردنش را فشار داد. صورت «برادر كوچولو» زنده شد و چين برداشت مثل اينكه مى خواهد گريه كند، اما مادر او را بر روى زانويش گذاشت و گفت كه پسر خوبى است. او هم اصلاً گريه نكرد.

مادر گفت: «پيتر! «برادر كوچولو» مثل بقيه اسباب بازى هات نيست. تو بايد خيلى مراقبش باشى، درست مثل اينكه يك بچه واقعيه.»

او «برادر كوچولو» را روى كف اتاق گذاشت و «برادر كوچولو» تاتى كنان به سوى پيتر رفت. «چرا نمى ذارى به تو در باز كردن بقيه هديه ها كمك كنه؟»

پس پيتر هم اين كار را كرد. او به «برادر كوچولو» نشان داد كه چگونه كاغذ ها را پاره و جعبه ها را باز مى كنند. بقيه اسباب بازى ها يك ماشين آتش نشانى، چند كتاب گويا، يك واگن و تعداد زيادى مكعب چوبى بودند. ماشين آتش نشانى، دومين هديه عالى بود، ماشين، چراغ، آژير و شلنگ هايى داشت كه از آنها گاز سبز خارج مى شد، درست مثل يك ماشين آتش نشانى واقعى. مادر توضيح داد كه چون «برادر كوچولو» خيلى گران بوده نتوانسته اند به اندازه پارسال هديه بخرند. مسئله اى نبود. «برادر كوچولو» بهترين هديه اى بود كه پيتر تا آن وقت گرفته بود.

اولش پيتر فكر كرد كه همه چيز خوب پيش مى رود. اولش هر كارى كه «برادر كوچولو» مى كرد، سرگرم كننده و جالب بود. پيتر همه كاغذ كادوهاى پاره شده را در واگن گذاشت و «برادر كوچولو» آنها را برداشت و روى كف اتاق انداخت. پيتر شروع به خواندن يك كتاب گويا كرد و «برادر كوچولو» آمد و آنقدر كتاب را تند ورق زد كه نمى شد آن را خواند.

اما بعد وقتى كه مادر به آشپزخانه رفت تا صبحانه را آماده كند، پيتر سعى كرد به «برادر كوچولو» نشان بدهد كه چگونه مى شود با مكعب ها يك برج خيلى بلند درست كرد.«برادر كوچولو» علاقه اى به يك برج واقعاً بلند نداشت. هر بار كه پيتر چند مكعب را روى هم مى گذاشت، «برادر كوچولو» با دست بر روى آنها مى زد و آنها را مى ريخت و مى خنديد. پيتر هم براى بار اول خنديد، همين طور براى بار دوم. اما بعد گفت: «حالا نگاه كن. من يك برج واقعاً بلند مى سازم.»

اما «برادر كوچولو» نگاه نمى كرد. اين بار فقط چند مكعب روى هم چيده شده بود كه او به آنها ضربه زد.

پيتر گفت: «نه!» او بازوى «برادر كوچولو» را محكم چنگ زد.«نكن!» صورت «برادر كوچولو» چين برداشت. او واقعاً مى خواست گريه كند.

پيتر به آشپزخانه نگاهى كرد و گفت: «گريه نكن، ببين، من يكى ديگه درست مى كنم. ببين چطورى درستش مى كنم.»

«برادر كوچولو» نگاه كرد. سپس ضربه اى به برج زد كه فرو ريخت، فكرى به خاطر پيتر رسيد.

وقتى كه مادر دوباره به سالن پذيرايى آمد، پيتر برجى ساخته بود كه از قد خودش بلندتر بود، بهترين برجى كه تا حالا ساخته بود. پيتر گفت: «نگاه كن!» اما مادر به برج حتى نگاه هم نكرد. او گفت: «پيتر!» و «برادر كوچولو» را بلند كرد و روى دامنش گذاشت و دكمه را فشار داد تا روشن شود. به محض اينكه «برادر كوچولو» روشن شد، شروع به دست و پا زدن كرد و صورتش سرخ شد.

«من منظورى نداشتم.»

«پيتر! بهت گفتم! اون مثل بقيه اسباب بازى هات نيست. وقتى كه خاموشش كنى، نمى تونه حركت كنه، اما هنوز مى تونه ببينه و بشنوه.

اون همه چى رو احساس مى كنه و اين اونو مى ترسونه.»

«اون داشت مكعب هاى منو بهم مى ريخت.»

«بچه ها همه شون همين طورن. داشتن برادر كوچولو همين طوريه.»

«برادر كوچولو» جيغى كشيد.

«اون مال منه.» پيتر اين را آهسته تر از آن گفت كه مادر بتواند بشنود. اما وقتى كه «برادر كوچولو» آرام شد، مادر او را دوباره روى كف اتاق گذاشت و پيتر گذاشت كه تاتى كند و برج را با يك ضربه خراب كند.

مادر به پيتر گفت كه كاغذ كادوهاى پاره شده را از روى زمين جمع كند و دوباره به آشپزخانه برگشت. پيتر يك بار اين كار را كرده بود، اما مادر از او تشكر نكرده بود. او حتى به اين موضوع توجه هم نكرده بود.

پيتر با عصبانيت كاغذها را گلوله كرد و آنها را يكجا توى واگن ريخت تا اينكه واگن تقريباً پر شد. در همين موقع، «برادر كوچولو» ماشين آتش نشانى را شكست. پيتر درست وقتى كه او ماشين را بالاى سرش برده بود تا به زمين بيندازد، به طرفش چرخيد.

پيتر فرياد كشيد: «نه!» همين كه ماشين به زمين برخورد كرد، شيشه جلويى ترك برداشت و به بيرون پرت شد و شكست. پيتر حتى يك بار هم با آن بازى نكرده بود و حالا بهترين هديه كريسمسش شكسته بود.

كمى بعد، وقتى كه مادر به اتاق آمد، از پيتر به خاطر اينكه همه كاغذپاره ها را جمع كرده بود، هيچ تشكرى نكرد. در عوض، «برادر كوچولو» را بغل كرد و دوباره روشن كرد. او لرزيد و بلندتر از قبل شروع به جيغ زدن كرد.

مادر پرسيد: «خداى من! اون چطورى خاموش شده؟»

«من ازش خوشم نمياد!»

«پيتر، اين كار اونو مى ترسونه! گوش كن!»

«من ازش متنفرم! ببرش!»

«تو ديگه نبايد خاموشش كنى. هرگز!»

پيتر داد زد: «اون مال منه! اون مال منه و من هر كارى كه بخواهم مى تونم باهاش بكنم! اون ماشين آتيش نشونيمو شكسته!»

«اما اون يه بچه س!»

«اون احمقه! ازش متنفرم! اونو از اينجا ببر!»

«تو بايد ياد بگيرى كه با اون مهربون باشى.»

«اگه از اينجا نبريش، خاموشش مى كنم. من خاموشش مى كنم و يه جايى قايمش مى كنم كه تو نتونى پيدايش كنى!»

مادر با عصبانيت گفت: «پيتر!» او هيچ وقت اينقدر عصبانى نشده بود.

او برادر كوچك را پايين گذاشت و يك قدم به طرف پيتر برداشت، مى خواست پيتر را تنبيه كند. پيتر اهميتى نمى داد. او هم عصبانى بود. داد زد: «من اين كارو مى كنم! من خاموشش مى كنم و يه جاى تاريك قايمش مى كنم!»

مادر گفت: «تو اين كارو نمى كنى.» او به بازوى پيتر چنگ زد و آن را پيچاند. بعد از آن نوبت باسن بود.

اما اين طور نشد. به جاى آن پيتر احساس كرد كه انگشتان مادر به دنبال چيزى در پشت گردنش مى گردد.
......................................

بروس هالند راجرز نويسنده آمريكايى آثارى در گونه هاى ادبى مختلف از جمله فانتزى و علمى- تخيلى آفريده است. او در مجله Speculations ستون ثابتى دارد كه در آن در مورد چالش هاى روحى و روانى يك نويسنده تمام وقت سخن مى گويد. او به خاطر آثار تخيلى يا علمى - تخيلى اش چندين بار برنده يا نامزد جايزه هاى گوناگون شده است.
.....................................
به نقل از ویژه‌نامه "علم و خبال" روزنامه شرق 1384
ترجمه: زهرا عباسپور تمیجانی

۲ نظر:

saeideh گفت...

داستان بسیار جالبی بود
هم کشش و هم پایان غیر منتظره ای داشت
از آشنایی با شما خوشوقتم

Ojan گفت...

ممنون