تزوتان تودوروف لازم نیست معشوق خوب باشد؛ ضرورت ندارد که زیبا باشد ؛ چرا که در هر حال، عاشق فکر می کند که او چنین است. قدرت عشق در خلق این پندار برای عاشق و اعطای بزرگترین فضایل به معشوق، اگر چه مضمونی کاملا آشنا از زمان خلق ادبیات لاتین است، اما معنای آن همواره در حال تغییر بوده است.
به عنوان مثال لاروشفوکو وجود این پندار را دلیل بر بی کفایتی و ضعف ذهن در غلبه بر نقشههای هوس می خواند، چرا که در غیر این صورت این پرسش مطرح می شود که چگونه انسان ها تنها پس از پایان گرفتن عشق روشنی ذهن را باز می یابند؟ " عشاق تا زمانی که جذبه معشوق شان خاتمه نیافته ، عیوب معشوق را نمی بینند. افراد کمی وجود دارند که هنگامی که عشقشان به یکدیگر خاتمه مییابد از عشق خود شرمنده و خجلت زده نباشند ."
روسو نیز گویی این مقوله را می شناسد وقتی سخنی با همین مضمون را برای ژولی بازگو می کند : " این خود تخیل ماست که با تحسین و تمجید از کلیه فضایل معشوق ، موجب خطا و اشتباه می شود " . او در بخشی دیگر با ذهنی روشن می افزاید که : "این خود من هستم که دوستت دارم ، اگر احتمالا چیزی را آرزو را کنیم ،خیالات به آن شاخ و برگ می دهند ." روسو آن چنان به این مضمون علاقه مند است که پس از طرح آن در مقدمه دومش بر داستان، در امیل نیز آن را بازگو می کند.
معلم ِ امیل قاطع و رک گوست : "اگر عشق ، حقیقی ، پندار و وهم و دروغ نیست ، پس چیست ؟ ما بسیار بیشتر از آن که عاشق کسی یا چیزی باشیم دلباخته خیال و تصوری هستیم که خود ساخته ایم . اگر دقیقا میتوانستیم آن چه را که عاشقاش هستیم به چشم ببینیم ، آن گاه هیچ عشقی بر روی ِ این کره ی ِ خاکی باقی نمی ماند."
روسو یک بار دیگر نیز این اظهارات را در طول زندگی اش ابراز می دارد ، وقتی در نامه ای می نویسد که " عشق تنها وهم و پندار است ... کسی که عاشق است هیچ چیز نمی بیند ."
با این حال معنای این جمله دقیقا همان چیزی نیست که لاروشفوکو در ذهن دارد : "اگر ما وجود زیبایی حقیقی و خیر واقعی در عشق را الزامی قلمداد می کردیم ، آنگاه به دیگری نه صرفا به خاطر خودش بلکه از روی صفاتش عشق می ورزیدیم . یعنی اگر این صفات وجود نمی داشتند ، عشقی هم وجود نداشت ."
روسو خواهان آن است که به هر فردی عشق ورزیده شود و معتقد است که برای عشق ورزیدن بی فایده است که در پی توجیه باشیم و این جست و جو چه بسا در مواردی، موهوم و خیالی از آب در آید .
ما از این اقبال برخورداریم که معشوق را آراسته به همه کمالات ببینیم . بازشناختن و پذیرش این پندار ، همزمان به معنای انصراف از این شرط است که یک انسان برای آنکه دیگران به وی عشق ورزند باید فضایل معینی داشته باشد : " زندگی انسان باغی است نا تمام"؛
از نظر افلاطون افراد تنها سایهها و تنها ایدهها هستند و از این رو زیبایی نیز حقیقتا وجود دارد. بر عکس ، از نظر روسو ، زیبایی حیلهای بیش نیست و رابطههای میان هستیها است که کاملا واقعی است . با این حال ، توانایی آراستن معشوق به صفات برتر، نه تنها نشانگر ضعف انسان نیست ، که بیانگر عظمت احساس است ؛ زیرا اگر فضایل معشوق، خیالی هم باشند، آن کس که عشق را در دل ِ یک عاشق به وجود می آورد ، کاملا واقعی و موجود است . روسو در نامه ای به سن ژرمن می نویسد : "عشقی که من میفهمم ، آن کسی که من قادر به احساسش هستم ، پندار کمال معشوق را در من دامن می زند ، و خود این پندار به سوی اشتیاق برای فضیلت کشیده می شود ."
در امیل می خوانیم که " عاشقی حقیقی که حاضر نباشد خود را فدای معشوق خویش سازد کجا پیدا می شود ؟". سخن گفتن از این عمل یعنی فدا شدن برای معشوق ، حتی اگر مبتنی بر وهم و پندار هم باشد ، سخنی درست است و نشان دهنده ارزشمندترین ویژگی عشق بشری است .
همان گونه که دکارت می گفت، این عشق به خاطر موجودات به غایت ناقص، و به خاطر ارزشی کاملا نسبی موفق می شود که امر مطلق را خلق کند . بدین ترتیب انسان از این توانایی ِ منحصر به فرد برخوردار است که از امر متناهی، امرِ نامتناهی و از امر گذرا، امر جاودانی بسازد و مواجههای اتفاقی را به ضرورتی برای زندگی تبدیل کند . زمانی که عاشق این احساس اسرار آمیز را داشته باشد که معشوق او " نه تنها جذاب ترین فرد " برای او نیست ، بلکه خودش صفات برتری نسبت به معشوقاش دارد ، دیگر میتواند تحت تاثیر هیچ پنداری قرار بگیرد .به همین دلیل است که می گوییم " همیشه دوستت خواهم داشت" . هر چند که اکثرا این پیش بینی نادرست از آب در می آید، دروغ نمیگوییم . این کلمات بازگو کننده خواست ما برای وارد کردن امر مطلق است در و جودی که فاقد آن است .
ژولی می گوید : " عاشق هنگامی که کلمات دروغین را بر زبان می آورد ، دروغ نمی گوید " . روسو مدت ها بعد هنگامی که به سوفی دودتو، زنی که بسیار دوستش می دارد، می اندیشد ، تصویری جسمی از او ارایه می دهد که در پس آن و به ظاهر ما نگاه عاشقانه ای را نمی یابیم :
"مادام کنتس دودتو داشت سی سالش می شد و زیبا نبود .صورتش آبله رو بود و هیچ ظرافتی در چهرهاش نبود . چشمانش نزدیک بین بودند و اندکی ریز"
ما در این جا و در اولین پله از نردبان عشق پا به پا و گیج میشویم : چگونه می توان عاشق موجودی بود که تجسم زیبایی و فضیلت نیست؟ خوشبختانه انسان ها از این توانایی برخوردارند که آنچه را میخواهند ، در معشوق ِ خویش ببیند .
روسو نیز در میانه توصیف کمالات شخصیت ادبیاش ، ژولی، می گفت: "من بدون آنکه معشوقی در میان باشد مسحور افسون عشق شده بودم ، آن افسون چشمانم را مجذوب خود کرده بود ؛ موضوع ( ابژه) عشق من ، در او ظاهر شد . من ژولی خودم را در مادام دودتو دیدم ، ولی سرشار از کمالاتی که پیش از آن در صنم ِ محبوب قلبم دیده و پسندیده بودم . "
مساله اصلی در اینجا، آن گونه که یادداشت های خود زندگی نامه ای روسو نیز شاهدش هستیم ، ستایش از زندگی بر مبنای وهم و پندار نیست ، بلکه نمایشی است از توانایی ِ ما در ساختن و پرداختن واقعیت و در مسیر خدمت به روابط مان با موجودات انسانی مشخص . پندار دیگر یک کوچه بن بست و یک جایگزین ، نیست ؛ بلکه وسیلهای است که به انسان این امکان را می دهد تا از امر نسبی ، امر مطلق بسازد ، و اجزا را به گونه ای در کنار یکدیگر قرار دهد که نقص انسان های دیگر ، مانعی غیر قابل عبور در برابر کمال احساساتشان نباشد . بدین ترتیب چنین عشق ورزیدنی تا اندازه زیادی با مقوله عشق خیرخواهانه ( یا عشق پاک ) شباهت دارد . عاشق این عشق نه تنها در پی منافع شخصی خود نیست ، بلکه حتی عاشق دیگری با وجود نا تمامی واقعیاش می شود و می داند که بقیه کاستی های معشوق را قدرت خیالش خواهد ساخت .
اکنون می فهمیم که چرا انسان گرایان تا بدان حد برای عشق اهمیت قایل بودند . مونتنی ، دوستیاش با لابوئس را نقطه اوج زندگی خود می داند . او در اواسط کتاب نخست مقالات با یادآوری این عشق ، جایگاه والائی را برای آن قایل می شود . میان این نوع از روابط عاشقانه آنچه که مونتنی با لحنی سرزنشآمیز ، دوستی های " معمولی" یا " عادی" می خواند ( یعنی پیوندهای ساده تشکیل شده) شکافی کیفی وجود دارد .
آنچه که چنین جایگاه خاصی را برای عشق پاک توجیه می کند ، همان گونه که دیدیم ، نه شخصیت دوست بلکه صرفا کیفیت این تجربه است . غقل و درایت مونتنی به او می گوید که زندگی معنای خود را در همان واقعیت زیستن می یابد ، لیکن او در مقام یک انسانگرا هیچ گاه این اشتباه را نمی کند که بگوید هستی فرد به خودی خود کامل است ؛ چرا که انسان غنای خویش را تنها در دوستی می یابد .
دیگری نسبت به " من"، بیرونی به حساب می آید، ولی " دوستی عشق" چنین نیست و بخشی ضروری از "زندگی من" است و فی نفسه در خدمت هیچ هدف و مقصودی نیز نیست . مونتنی چندین بار بر این نکته پافشاری میکند که درست همان طور که شخص دوست تنها توجیه در انتخاب او به شمار می رود ، دوستی نیز به خودیِ خود یک هدف است : " موضوع این همراهی تنها صمیمیت ، رفاقت و مصاحبت است : فعالیت ذهن ها ؛ بدون هیچ ثمره دیگر" . به جز خود ِ دوستی . این همان چیزی است که این عشق را از سایر مناسبات انسانی که جنبه ای ابزاری دارند ، همچون عشق جسمی که هدفش لذت جنسی است متمایز می سازد: " بر عکس ، دوستی به علت تمایلی که به وجود می آورد باعث لذت می شود" و نه هرگز به عنوان یک ابزار: "در دوستی هیچ گونه معامله یا تجارتی جز با خودش وجود ندارد" ؛ دوستی هیچ سرمشقی جز خودش ندارد ، و تنها میتواند با خودش ارتباط داشته باشد.
....................................
..تبه نقل از فصلنامه مدرسه - سال دوم - شماره سوم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر